خلاصه: در ادله الزاميه بايد خصم انسان، نسبت به تحقق شرائط آن ادله،
معترف باشد و الّا اگر مسلمانى اعتراف ننمود كه در بقاء نبوت موسى عليه السّلام
مردد هستم بهعنوان يك دليل الزامى نمىتوانيم به او بگوئيم: «يجب عليك الاستصحاب» زيرا اين مطلب با منطق الزام، مغاير است.
نتيجه: اگر عالم يهودى، تمسك به استصحاب را به صورت يك دليل الزامى
بخواهد در برابر مسلمان، اقامه نمايد، اثرى ندارد.
ب: اگر عالم يهودى، هدف اقناعى داشته باشد و خودش بخواهد به استصحاب
اتكا نمايد، پاسخ ما اين است كه:
«اولا» نبوت- مانند حيات امام عليه السّلام- از آن
مسائل اعتقادى هست كه يقين در آن مدخليت دارد و با استصحاب بقاء نبوت، تحقق پيدا
نمىكند زيرا استصحاب، مفيد يقين نيست.
«ثانيا» سؤال ما از عالم كتابى اين است كه: پشتوانه
استصحاب چيست آيا دين اسلام، بيانگر حجيت آن است؟
حجيتى كه در اسلام، ثابت شده، نمىتواند استصحاب بقاء نبوت موسى عليه
السّلام را براى ما بيان كند و نتيجتا بگويد، اسلامى مطرح نيست- و در نتيجه،
استصحاب، اساسى ندارد.
اگر استصحاب از مقررات دين اسلام است آيا مىتوان براى نفى اسلام به
آن تمسك نمود [1]؟ خير! مگر اينكه عالم كتابى بگويد استصحاب، يك مسأله عقلى هست و الا
تا وقتى عالم يهودى دليلى بر حجيت استصحاب نداشته باشد، نمىتواند به استصحاب تمسك
نمايد و نتيجتا به بقاء نبوت موسى عليه السّلام اعتماد كند.
خلاصه: استصحاب، چه جنبه «الزامى» داشته باشد چه «اقناعى» اصلا جريان پيدا نمىكند پس استدلال عالم كتابى، ناتمام است.
[1]كه نتيجه استصحاب، اين است كه: آن قانون هم بايد كنار
گذاشته شود.