صبر مىكند و مىگذرد و تا آخر عمر هم يكنفر
را به جزاى اين عمل مُثله نمىكند. اين هم يك قضيه عجيب!
در جنگ احُد كه كفّار مسلمانها را شكست دادند، گرچه در ابتداى جنگ،
فتح با مسلمانها بود، ولى مخالفت بعضى از مسلمانان با پيغمبر موجب شكست إسلام و
مسلمانها شد؛ همين عبد الله بن ابَىّ و منافقين، شروع كردند به شَماتت كردن و در
دل خوشحالى كردن كه پيغمبر زخم خورده و از مسلمانها هفتاد نفر كشته شدهاند، و
غلبه با كفّار بوده است. و با عبارات بسيار قبيح سخنانى به زبان مىآوردند. اين
عبد الله بن ابَىّ با عدّهاى از همدستانش به جنگ نرفتند و از ميان راه برگشتند؛
ولى عدّهاى هم با پيغمبر رفتند كه با بدنهائى مجروح برگشتند.
يكى از أصحاب رسول خدا صلَّى الله عليه و آله و سلَّم، پسر همين عبد
الله بن ابَىّ بود كه مسلمان خوبى بود و با پدرش هم مخالفت مىكرد. نام او عبد
الله بن عبد الله بن ابَىّ است. هم پدر اسمش عبد الله است و هم پسر. او خيلى
فداكارى در راه خدا داشته است و هميشه به نفع رسول الله با پدر مبارزه و مخالفت
مىكرد. و داستانهاى خيلى مفصّلى دارد. و رسول خدا هم به ملاحظه همين پسر، قدرى با
پدر مماشات مىكردند. اين پسر هم در اين جنگ زخم خورد و مجروحاً به مدينه برگشت. و
آن شب تا به صبح نخوابيد و جراحاتى را كه بر بدنش وارد شده بود كَىّ ميكردند (با
آتش مىسوزاندند كه عفونت نكند) تا التيام يابد.
عبد الله بن ابَىّ هم كه اين وضع را مىديد دائماً پيغمبر و أصحابش
را شماتت مىكرد و حرف زشت ميزد و مىگفت: اى پسر! تو إقدام به جنگ نمودى بر رأى
اين مرد (محمّد) وَ عَصَانِى مُحَمَّدٌ وَ أَطَاعَ الْوِلْدَانَ. محمّد عصيانِ مرا
كرد. من گفتم نرو! صلاح نيست؛ حرف مرا نشنيد و از بچّهها و جوانهاى مدينه إطاعت
كرد؛ از ما پيرمردها كه أهل خُبره هستيم، پيراهنى پاره