مخالفين را به قتل رسانيدند تا آنكه محمد بن سليمان از عقب لشكر ايشان برآمد و اكثر لشكر حسين را به قتل رسانيد، تا آنكه حسين و سليمان بن عبد اللّه بن الحسن، و عبد اللّه بن اسحاق بن ابراهيم بن الحسن و حسن بن محمّد با جمعى ديگر از سادات و موالى شهيد شدند، و اكثر سادات حسنى در آن روز به قتل رسيدند [1].
و از حضرت امام محمد تقى (عليه السلام) مروى [2] است كه: «بعد از واقعۀ كربلا واقعهاى بر سادات عظيمتر از جنگ فخّ واقع نشد» [3].
و چون آن لشكر سرهاى شهدا را نزد موسى و عبّاس آوردند جمع كثيرى از سادات حسنى و حسينى در آن مجلس حاضر بودند، و موسى و عباس از حضرت امام موسى (عليه السلام) پرسيدند كه: اين سر حسين است؟ فرمود: بلى، إِنّٰا لِلّٰهِ وَ إِنّٰا إِلَيْهِ رٰاجِعُونَ، به خدا سوگند كه از دنيا رفت مسلمان و صالح و بسيار روزهگيرنده، و امركننده بود به نيكيها و نهىكننده بود از بديها، و در ميان سادات حسنى مثل خود نداشت».
پس موسى و عبّاس ساكت شدند و جواب نگفتند، و چون اسيران سادات را نزد هادى خليفه بردند امر كرد كه همه را به قتل آورند و در همان روز هادى فوت شده [4].
و از جمعى روايت كردهاند كه: چون هنگام وفات سليمان شد او را تلقين شهادتين مىكردند و او شعرى مىخواند كه مضمونش اين است كه: كاش مادر مرا نمىزاد و به جنگ حسين و اصحابش نمىرفتم [5].