بطورى كه فرويد گمان كرده است اين رفتار تجاوزگرانه غريزه تخريب و
انهدام است. اما گروهى از روانشناسان جديد، خوى پرخاشگرى را يكى از مظاهر حيات
فردى دانستهاند.
عدوى
فارسى/ واگيرى
فرانسه/Contagion
انگليسى/Contagion
واگيرى عبارت است از انتقال بيمارى از شخص بيمار به شخص سالم. اين
واگيرى مرض ممكن است جسمانى باشد يا روحى. واگيرى روحى به دو معنى عام و خاص به
كار مىرود.
واگيرى روحى به معنى عام عبارت است از انتقال احوال روانى از شخصى به
شخص ديگر بدون اينكه يكى از آنها قصد چنين انتقالى داشته باشد. مانند واگيرى خنده،
خميازه و سرفه. اين اشتراك در احوال نفسانى را مىتوان به پديده تقليد عام تفسير و
ارجاع كرد.
واگيرى روحى به معنى خاص، عبارت است از انتقال اضطراب روانى از بيمار
به سالم. فرق اين دو نوع واگيرى اين است كه نوع عام آن شامل انتقال تمام احوال
نفسانى است چه احوال بيمارى چه غير بيمارى، در حالى كه نوع خاص آن، فقط شامل
انتقال احوال بيمارى است.
عرض
فارسى/ عرض- گذرا
فرانسه/Accident
انگليسى/Accident
لاتين/Accidens
1- عرض به معنى چيزى است كه ظاهر و آشكار مىشود و دوام ندارد. در زبان
عربى لفظ عرض را به چند معنى به كار بردهاند:
الف- عرض دال بر چيزى است كه بر انسان
آشكار مىشود و مورد اعتنا و توجه او نيست.
ب- عرض چيزى است كه وجود دارد و دوام ندارد.
ج- عرض چيزى است كه پيوند به غير دارد و متكى بر آن است.
د- عرض به معنى مال دنياست كه كم و زياد مىشود.
فيلسوفان و متكلمان شايد معنى عرض را از يكى از اين معانى درك و اخذ
كردهاند و آن را به معنى چيزى به كار بردهاند كه متكى به خود نيست و در چيز
ديگرى (موضوع) قرار داد.
2- ابن سينا گويد: «به هر موجود در موضوعى عرض گويند.» (رساله حدود) و
نيز گفته است: هر ذاتى كه در موضوع نباشد جوهر است و هر چيزى كه قوام آن به موضوع
باشد عرض است. (نجات).
غزالى گويد: «عرض اسم مشتركى است كه به معانى زير به كار مىرود:
الف- به هر موجودى كه در محل است عرض
گويند.
ب- به هر موجودى كه در موضوع است عرض گويند.
ج- به هر معنى كلى مفرد كه بطور غير مقوم محمول بر كثيرين باشد، عرض گويند.
د- به هر معنى موجود در شيئى كه خارج از طبيعت آن باشد عرض گويند.
ه- به هر معنائى كه بر شىء حمل شود، چون وجود آن در شىء ديگرى مفارق
از آن باشد، عرض گويند.
و- به هر معنائى كه وجود آن در مرحله اول نباشد عرض گويند.» (معيار
العلم).
خوارزمى گويد: «عرض چيزى است كه چيزى توسط آن نه خودبخود از چيز
ديگرى متمايز مىشود. مانند سفيدى، سياهى، گرما، سرما و امثال آن» (مفاتيح
العلوم).
3- ما مىتوانيم تمام اين معانى را در دو معنى زير خلاصه كنيم:
الف- عرض در مقابل جوهر است. زيرا جوهر
چيزى است كه قائم به ذات است و به چيز ديگرى محتاج نيست تا قائم به آن باشد در
حالى كه عرض چيزى است كه محتاج به غير است تا قائم به آن باشد. بنا بر اين جسم
جوهر قائم به ذات است. اما رنگ عرض است زيرا رنگ نمىتواند وجود داشته باشد مگر
اينكه قائم به جسم باشد. هر چيزى كه عارض جوهر (جسم) گردد از قبيل رنگ، طعم، ذوق و
لمس و امثال آن، عرض است زيرا نمىتواند قائم به خود باشد.
ب- عرض در مقابل ماهيت است، يعنى چيزى است كه داخل در قوام طبيعت
شىء نيست. مانند ايستادن و نشستن براى انسان كه اين حالت داخل در ماهيت و طبيعت
انسان و مقوم طبيعت او نيستند. [عرض در كليات خمس]