نام کتاب : يس اسماى حسناى الهى نویسنده : مدرسى، سيد محمد تقى جلد : 1 صفحه : 98
مرده كه زنده شد-/ كه البتّه بنابر بعضى اقوال، پسر خودِ پادشاه
بود-/ پادشاه ايمان آورد و يكتاپرست شد.[1]
ايمان آوردن پادشاه با آنچه در آيات آمده، چندان سازگارى ندارد. اگر
پادشاه دين خدا را قبول كرده باشد، معنايش اين است كه ديگر عذابى بر آنها نازل
نشده است؛ در حالى كه از آيات قرآن استفاده مىشود كه عذاب استيصال بر آنها نازل
شد و با يك صيحه همه از بين رفتند.
مىتوانيم اين دو مطلب را اينگونه با هم سازگارى دهيم كه بگوييم:
پادشاه انطاكيه-/ كه حاكم فرودستى بود-/ خداپرست شد؛ ولى امپراطور
روم و كسانى كه در كنعان بودند خداپرست نشدند. در مثَل، پادشاه مزبور كسى در ردهى
حُرّبنيزيد رياحى بود كه به سپاه امام حسين عليه السلام پيوست؛ ولى حاكم فرادستِ
او ابنزياد و عُمربن سعد در منجلاب بدعاقبتى باقى ماند.
تعارف بهشت به حبيب نجّار!
بعد از اين ماجرا حبيب نجّار وارد داستان مىشود. حبيب مىگويد:
«اين رسولان خدا را چرا مىگيريد؟ چرا زندان مىكنيد؟ چرا با آنها
مجادله مىكنيد و حرف آنها را نمىپذيريد؟»
او را گرفتند، زدند و كُشتند. در خصوص كيفيّت مرگ حبيب نجّار روايت
شده است كه اوّل تعقيبش كردند. بعد كشتندش. بعد آتشش زدند و خاكسترش را به باد
دادند! حبيب پودر شد! امّا قرآن هيچ اشارهاى به اين ماجرا نمىكند و تنها در يك
جمله مىخوانيم:
«قِيلَ ادْخُلِ الْجَنَّةَ»!
به او گفته شد: وارد بهشت شو!
اين خودش درسى را در بر دارد. براى قرآن، عاقبت كار مهم است. از اين