responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه امام سجاد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 549

زید بن زین العابدین

شیخ مفید می‌نگارد: زید بن علی بن الحسین علیه‌السلام بعد از حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام از ما بقی برادران خود بهتر، افضل، اعبد، اتقی، افقه، اسخی و شجاع تر بود. همین زید بود که با شمشیر از برای طلب خون امام حسین علیه‌السلام خروج کرد. از ابوالجارود روایت شده که گفت: من وارد مدینه شدم از هر کسی که راجع به زید می‌پرسیدم؟ می‌گفتند: وی حلیف القرآن است، یعنی دائما مشغول قرائت و تلاوت قرآن است. از خالد بن صفوان روایت می‌کند که گفت: زید آن قدر از خوف خدا گریه می‌کرد که اشک چشمش با آب بینی وی ممزوج می‌شد. عده‌ای از شیعیان معتقد به امامت زید شدند سبب این اعتقاد آن بود که زید با شمشیر خروج نمود و مردم را برای حاصل کردن رضایت آل محمد صلی الله علیه و آله دعوت می‌کرد، بعضی از مردم گمان می‌کردند که منظور زید از این دعوت خود او است، در صورتی که منظور زید این موضوع نبود زیرا زید کاملا متوجه بود که برادرش حضرت امام محمد باقر علیه‌السلام شایسته و ارزنده مقام امامت است، و به آن وصیتی که حضرت باقر علیه‌السلام در موقع وفات خود - راجع به مقام امامت - از برای امام جعفر صادق کرده بود کاملا توجه داشت.
مرحوم سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه می‌نگارد: کنیه زید بن علی بن الحسین علیه‌السلام ابوالحسین بود، مادرش ام‌ولد (یعنی کنیز زر خرید) بود، فضائل و مناقب زید بیشتر از این است که شماره شود.
خروج زید شهید
شیخ مفید در ارشاد می‌نگارد: شهادت زید شهید در روز دوشنبه، دوم ماه صفر سنه یکصد و بیست (120) هجری بوده وی در موقع شهادت چهل و دو ساله بوده
مرحوم سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه می‌نویسد علت خروج زید و روی بر تافتن از اطاعت طایفه بنی‌مروان این بود که زید از دست خالد بن عبدالملک که امیر مدینه بود به هشام بن عبدالملک شکایت داشت ولی هشام اجازه ملاقات به زید نمی‌داد. زید شکایت خویش را به وسیله نامه برای هشام می‌فرستاد هشام در ذیل نامه وی می‌نوشت: به سوی خاک خود برگرد! ولی زید می‌گفت: به خدا قسم که من به جانب خالد بن عبدالملک مراجعت نخواهم کرد. بعد از مدتی که زید در شام به سر می‌برد هشام اجازه ملاقات به وی داد. همین که زید نزد هشام وارد شد هشام به او گفت: این طور به من رسیده که تو طالب مقام خلافت و در انتظار یک چنین رتبه‌ای هستی؟ در صورتی که تو لیاقت این مقام را نداری زیرا که تو فرزند بیشتر از کنیزی نیستی؟! زید گفت: این سخنی که تو می‌گوئی جوابی دارد. هشام گفت: بگو!!
زید گفت: هیچ کس از حضرت اسماعیل بن ابراهیم علیه‌السلام به خدا نزدیکتر نبود، در صورتی که آن حضرت هم پسر کنیز بود [1] و حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله هم از صلب آن بزرگوار بوجود آمد. پس از این جریان گفتگوهائی ما بین زید و هشام رد و بدل شد. بالاخره هشام گفت: دست این نادان را بگیرید و از اطاق خارج نمائید!! لذا زید را بیرون آوردند و او را با چند نفر متوجه مدینه نمودند تا اینکه او را از حدود شام خارج کردند. موقعی که مأمورین هشام از زید جدا شدند وی متوجه عراق شد و وارد کوفه گردید، مردم کوفه با زید بیعت نمودند.
مسعودی در کتاب مروج الذهب می‌نگارد: علت خروج زید این بود که وی در رصافه [2] وارد مجلس هشام گردید پس از ورود جائی نبود که بنشیند و کسی هم وی را جا نداد به ناچار در ذیل مجلس نشست، آنگاه متوجه هشام شد و سخنانی به وی گفت که مضمون آنها تکبر و نخوت هشام بود، بعد از آن فرمود: من به تو توصیه می‌کنم که از خدا بترسی!!
هشام گفت: ساکت باش! لاام لک؟ یعنی تو کنیز زاده‌ای تو هوای خلافت بسر داری در صورتی که فرزتد کنیزی بیش نیستی؟! زید فرمود: این سخن تو را جوابی هست اگر اجازه دهی بگویم و الا ساکت باشم؟ هشام گفت: بگو! زید فرمود: پستی رتبه مادران موجب و دلیل بر فرومایگی فرزندان نخواهد شد و انسان را از ترقی و تعالی باز نمی‌دارد. مادر حضرت اسماعیل بن ابراهیم کنیز مادر اسحاق ابن ابراهیم بود، با اینکه حضرت اسماعیل پسر کنیزی بود معذلک خدای علیم اسماعیل را پیغمبر و پدر عرب قرار داد و شخصیتی مثل حضرت محمد بن عبدالله صلی الله علیه و آله را از صلب اسماعیل به وجود آورد. ای هشام! مرا از طرف مادرم سرزنش و ملامت می‌کنی در صورتی که من فرزند علی و فاطمه صلوات الله علیهما هستم. این بگفت و از نزد هشام خارج شد و متوجه کوفه گردید.
موقعی که زید داخل کوفه شد قراء و اشراف کوفه با وی بیعت کردند و زید خروج نمود. یوسف بن عمر ثقفی که از طرف هشام عامل و استاندار عراق بود در مقابل زید آماده جنگ شد. موقعی که آتش جنگ شعله‌ور گردید یاران زید پیمان شکنی کردند و فرار نمودند فقط زید با یک عده قلیلی باقی ماندند. زید همچنان مشغول جنگ بود تا شب فرارسید و لشکر دست از قتال کشیدند. زید شهید زخمهای فراوانی خورده بود و تیری هم به پیشانی وی فرو رفته بود. برای خارج کردن آن تیر شخص حجامی را از یکی از قریه‌های کوفه آوردند، موقعی که حجام آن پیکان را از جبهه مبارک زید بیرون آورد جان شریف وی نیز با آن تیر بیرون آمد!! وقتی زید شهید شد جنازه مقدس او را در مجرای نهر آبی به خاک سپردند، موضع قبر وی را از خاک و گیاه پر کردند، آب را بر روی قبر زید جاری کردند. بعد از این جریان از آن شخص حجام عهد و پیمان گرفتند که این راز را فاش نکند!! ولی آن مرد نابکار پس از اینکه صبح شد نزد یوسف رفت و موضع قبر زید را معرفی کرد. یوسف قبر زید را نبش کرد، جنازه مبارک وی را بیرون آورد، سر مقدسش را از بدن جدا کرد و از برای هشام فرستاد. هشام برای یوسف نوشت: جنازه زید را برهنه می‌کنی و به دار میزنی!! لذا یوسف جسد شریف زید را عریان نمود و آن را در کناسه [3] کوفه به دار آویخت. یکی از شعرای بنی‌امیه آل ابوطالب و شیعیان را مورد خطاب و طعنه قرار داده و این شعر را گفته:
صلبنا لکم زیدا علی جذع نخلة
و لم أر مهدیا علی الجذع یصلب
یعنی ما زید شما را بالای شاخه خرما به دار زدیم و من مهدی (یعنی شخص هدایت شده) را ندیدم که بالای شاخه خرما بدار آویخته شود.
بعد از مدتی که جنازه زید بالای دار بود هشام برای یوسف نوشت: بدن زید را به آتش می‌سوزانی و خاکسترش را به باد فنا می‌دهی!!
ابوبکر بن عیاش و دیگران گفته‌اند: جنازه زید شهید مدت پنجاه (50) ماه در کناسه کوفه بالای دار بود و چشم کسی به عورت وی نیفتاد، زیرا خدا به قدرت خود عورت او را مستور نموده بود. مرحوم سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه می‌نویسد: عنکبوت به عورت زید تار تنیده بود و عورت او را مستور نموده بود!! موقعی که خبر شهادت زید شهید را به حضرت صادق علیه‌السلام دادند فرمودند: انا لله و انا الیه راجعون حقا که عموی من زید بنده خوب خدا بود. زید عموی من در دنیا و آخرت مردی بود از برای ما!! به خدا قسم عمویم زید نظیر آن شهیدانی بود که با پیغمبر خدا و علی و حسن و حسین صلوات الله علیهم اجمعین شهید شدند.
نیز از جریر بن ابوحازم روایت می‌کند که گفت: من در عالم خواب دیدم که پیغمبر خدا صلی الله علیه و آله به چوبه دار زید بن علی تکیه کرده و می‌فرماید: آیا سزاوار بود که با فرزند من این عمل را انجام دهند؟! از مکافات عمل غافل مشو!! مسعودی در کتاب مروج الذهب از میثم بن عدی طائی از عمر بن هانی روایت می‌کند که گفت: من و علی بن عبدالله بن عباس در زمان سفاح به جهت نبش قبرهای بنی‌امیه خارج شدیم.
موقعی که قبر هشام را شکافتیم و جنازه او را بیرون آوردیم دیدیم جسد او متلاشی نشده، اعضایش همه صحیح و سالمند، فقط نرمه بینی وی از بین رفته بود. عبدالله تعداد هشتاد (80) تازیانه به بدن وی زد و بعد از این عمل جنازه او را آتش زد!!
بعد از این جریان داخل زمین وابق شدیم، همین که جنازه سلیمان را از قبر خارج کردیم دیدیم غیر از صلب و اضلاع یعنی پشت و دنده‌ها و سر او چیزی باقی نمانده بود. جسد وی را آتش زدیم. همچنین کلیه جنازه‌هائی که از بنی‌امیه در قنسرین بود [4] آتش زدیم!!
همین که از آنجا فراغت یافتیم به جانب دمشق روانه شدیم و قبر ولید بن عبدالملک را شکافتیم ولی چیزی در آن نیافتیم!! بعد از آن قبر پدرش عبدالملک را نبش کردیم ولی در آن نیز به جز قسمتی از سرش چیزی بدست نیاوردیم!
پس از انجام این اعمال رفتیم و قبر یزید بن معاویه را شکافتیم ولی در آن هم غیر از یک استخوان چیزی نیافتیم، در لحد یزید با خطی سیاه و طولانی مواجه شدیم که گویا: در طول لحد خاکستر ریخته باشند؟!
بعد از آن در سایر شهرها گردش و تفتیش می‌کردیم و آنچه که از جنازه‌های بنی‌امیه را به دست می‌آوردیم آتش می‌زدیم!!
چه خوش سروده‌اند:
خود لحد گوید به ظالم کیستی؟
ظالما! در بیت مظلم چیستی؟
ظالمان را کاش جان بر تن مباد
کز حریقش آتش اندر من فتاد
نیکوان را خوفها از من بود
ای عجب ظالم ز من ایمن بود؟
خانه ظالم به دنیا شد خراب
من بر او پاینده تا یوم الحساب.
دیگری سروده:
گوئی که نگون کرده ایوان فلک وش را
حکم فلک گردان یا حکم فلک گردان.
جامی سروده:
نادره مردی ز عرب هوشمند
گفت: به عبدالملک از روی پند
زیر همین گنبد و این بارگاه
روی همین مسند و این تکیه‌گاه
بودم و دیدم بر ابن‌زیاد
آه چه دیدم که دو چشمم مباد
تازه سری چون سپر آسمان
طلعت خورشید ز رویش عیان
بعد ز چندی سر آن خیره سر [5] .
بد بر مختار بروی سپر
بعد که مصعب سرو سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
این سر معصب به تقاضای کار
تا چه کند با تو دگر روزگار.
مرحوم سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه از حضرت رسول اکرم صلی الله علیه و آله روایت می‌کند که فرمود: نحن بنو عبدالمطلب ما عادانا بیت الا و قد خرب و لاعا و انا کلب الاوقد جرب، من لم یصدق فلیجرب. یعنی هیچ خاندانی با ما فرزندان عبدالمطلب دشمنی نمی‌کند مگر اینکه خراب خواهد شد؟ هیچ سگی به ما بانگ نمی‌زند مگر اینکه دچار مرض جرب (یعنی گری و کچلی که واگیره دارد) خواهد شد، کسی که این موضوع را تصدیق نمی‌کند پس تجربه نماید!
زید شهید سروده:
1 - نحن سادات قریش و قوام الحق فینا
نحن أنوار التی من قبل کون الخلق کنا
2 - نحن منا المصطفی و المرتضی و المهدی منا
فبنا قد عرف الحق و بالحق أقمنا
1 - یعنی ما سادات و بزرگان قریشیم و پایداری حق در وجود ما خواهد بود. ما همان نورهائی هستیم که قبل از موجود شدن خلق وجود داشته‌ایم.
2 - مائیم که پیغمبر برگزیده و علی مرتضی و حضرت مهدی علیهم‌السلام از ما هستند. پس بنابراین حق به وسیله ما شناخته شده و ما هم حق را به پا خواهیم داشت.
فرزندان زید شهید
در کتاب عمدة الطالب می‌نگارد: زید شهید فقط دارای چهار پسر بود که نام آنان بدین قرار است: 1 - یحیی 2 - حسین 3 - عیسی 4 - محمد.
1 - یحیی بن زید
مادر یحیی بن زید: ریطه دختر ابوهاشم عبدالله بن محمد ابن حنفیه بود. شهادت یحیی در سنه (125) هجری واقع شد.
ابوالفرج می‌نویسد: موقعی که زید بن علی بن الحسین علیه‌السلام در کوفه شهید شد و یحیی فرزند وی از دفن پدر فراغت یافت اصحاب و یاران زید به جز ده نفر که با یحیی بودند همه پراکنده شدند.
یحیی شبانه از کوفه خارج و متوجه نینوا شد و از آنجا به سوی مدائن رفت. یوسف بن عمر ثقفی که والی عراقین (کوفه و بصره) بود حریث (به ضم حاء و فتح راء) کلبی را برای دستگیر نمودن یحیی به طرف مدائن اعزام کرد.
ولی یحیی از مدائن به جانب ری شتافت و از آنجا به طرف سرخس حرکت نمود، پس از دخول در سرخس بر یزید بن عمرو تیمی وارد شد و مدت شش ماه نزد او بود. گروهی از خوارج که جمله: لا حکم الالله را شعار خود قرار داده بودند در نظر داشتند که برای جنگ بنی‌امیه با یحیی هم دست و متحد شوند. ولی یزید بن عمرو یحیی را از قبول پیشنهاد آنان منصرف کرد و گفت: چگونه می‌شود تو از این افرادی که از علی علیه‌السلام و اهل بیت او بیزاری می‌جویند برای جنگ با دشمن طلب نصرت کنی؟! لذا یحیی خوارج را از خود دور کرد و از سرخس متوجه بلخ گردید و بعد از دخول در بلخ بر حریش بن عبدالرحمان شیبانی وارد شد و همچنان نزد او بود تا هشام از دنیا رفت و ولید به منصب خلافت رسید. یوسف بن عمر برای نصر بن سیار که والی خراسان بود نوشت: کسی را نزد حریش می‌فرستی تا حریش یحیی را زندانی کند!! نصر از برای عقیل که عامل بلخ بود نوشت: حریش را می‌گیری و او را رها نمی‌کنی تا یحیی را به تو تسلیم نماید!! عقیل به دستور نصر بن سیار حریش را گرفت و امر کرد تا تعداد ششصد (600) تازیانه بر وی زدند آنگاه به او گفت: به خدا قسم اگر یحیی را به من تسلیم نکنی تو را خواهم کشت ولی حریش این پیشنهاد را نپذیرفت. قریش که پسر حریش بود به عقیل گفت: تو مزاحم پدرم مشو تا من یحیی را به تو تسلیم نمایم. قریش با عده‌ای درصدد دستگیر کردن یحیی برآمدند و او را در خانه‌ای که در جوف خانه دیگر بود یافتند، ایشان یحیی را با یزید بن عمرو که از یاران کوفی یحیی به شمار می‌رفت دستگیر نمودند و برای نصر ابن سیار فرستادند. نصر هم یحیی را زندانی کرد و جریان را برای یوسف بن عمر نگاشت. یوسف هم این قضیه را برای ولید نوشت.
ولید در جواب نوشت: یحیی و یاران او را از قید و بند آزاد نمائید، یوسف مضمون نامه ولید را برای نصر نوشت و نصر ابن سیار هم یحیی را خواست و پس از اینکه وی را از خروج کردن بر حذر داشت مبلغ ده هزار (10000) درهم و یک استر به یحیی داد و او را دستور داد تا نزد ولید برود.
ابوالفرج می‌نگارد: موقعی که یحیی از قید و بند آزاد شد گروهی از ثروتمندان شیعه نزد آن آهنگری که قید آهن را از پای یحیی درآورده بود رفتند و گفتند: این قید آهنین را به ما بفروش!! آهنگر قبول کرد و آن قید را در معرض فروش نهاد هر یک از خریداران که می‌خواست آن قید را به قیمتی بخرد دیگری اضافه می‌کرد تا اینکه قیمت آن به مبلغ بیست هزار (20000) درهم رسید بالاخره همه مشتریان آن قید را به شراکت خریدند و هر کسی سهم خود را برای خویش نگین انگشتر کرد!! موقعی که یحیی از قید و بند نجات یافت متوجه سرخس گردید و از سرخس به نزد عمرو بن زراره که والی - ابرشهر - بود رفت. عمرو مبلغ هزار (1000) درهم از برای مخارج یحیی داد و او را به جانب بیهق اعزام نمود. یحیی در بیهق تعداد هفتاد نفر را با خود هم دست نمود و از برای آنان ستور خرید، آنگاه از برای مدافعه زراره حرکت کرد.
همین که عمر و از خروج یحیی مطلع گردید جریان را برای نصر بن سیار نوشت. نصر هم برای عبدالله بن قیس که عامل سرخس بود و برای حسن بن زید که عامل طوس بود نوشت تا به - ابرشهر - روند و تحت فرمان عمرو بن زراره درآیند و با یحیی کارزار کنند.
عبدالله و حسن به دستور نصر بن سیار با لشکر خود نزد عمرو رفتند و تعداد ده هزار (10000) نفر لشگر تهیه نموده و برای جنگ با یحیی آماده شدند.
یحی هم با تعداد هفتاد نفر لشگر به جنگ ایشان آمد و کارزار سختی کرد و عمرو بن زراره را کشت، لشگر او را منهزم و پراکنده نمود، اموال لشگرگاه او را به غنیمت تصاحب کرد بعد از این جریان بود که یحیی به جانب هرات شتافت و از هرات به سوی جوزجان (که مابین مرو و بلخ است) رهسپار گردید.
نصر بن سیار هم سالم بن احور را با تعداد هشت هزار (8000) نفر سواران شامی و غیر شامی به جنگ یحیی فرستاد. در قریه ارغوی [6] بود که دو لشگر با یکدیگر مصادف شدند و آتش جنگ شعله‌ور گردید. یحیی مدت سه روز و سه شب با ایشان جنگید تا اینکه لشگر یحیی کشته شدند، در پایان جنگ تیری بر پیشانی یحیی اصابت کرد و او را از پای درآورد و شهید شد.
همین که سالم و لشگرش فاتح شدند در مقتل یحیی آمدند و بدن وی را برهنه کردند و سر مبارکش را جدا نموده از برای نصر فرستادند و نصر هم آن سر مقدس را برای ولید فرستاد.
مرحوم سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه می‌نویسد: ولید هم سر یحیی را نزد مادر او که ریطه نام داشت فرستاد. وقتی چشم ریطه به سر جوان خود افتاد گفت: مدت طولانی بود که فرزندم را از من دور کردید و اکنون سر او را برای من هدیه آورده‌اید؟!
بعد از این جریان بود که بدن مبارک یحیی را بر دروازه جوزجان به دار آویختند، آن بدن شریف همچنان بالای دار بود تا این که ارکان سلطنت بنوامیه متزلزل و سلطنت بنی‌عباس تقویت شد.
ابومسلم مروزی که طرفدار دولت بنی‌عباس بود سالم را که قاتل یحیی بود کشت. آنگاه جنازه مقدس یحیی را از بالای دار به زیر آورد، غسل داد، کفن کرد، نماز بر بدن وی خواند و او را در همانجا به خاک سپرد. پس از این جریان بود که همه آن افرادی را که در ریختن خون یحیی شرکت کرده بودند کشت.
آنگاه مدت یک هفته در ولایت خراسان و توابع آن از برای یحیی شهید سوگواری نمودند. در همان سال بود که نام کلیه نوزادهائی را که در خراسان متولد می‌شدند یحیی می‌نهادند. دعبل خزاعی در این مصرع از قصیده خود که می‌گوید: و أخری بأرض جوزجان محلها. اشاره به همین یحیی شهید می‌کند. در کتاب منتخب التواریخ می‌نگارد: جوزجان که مدفن یحیی بن زید است در نزدیکی گنبد قابوس قرار دارد. بقعه جناب یحیی بن زید را علاء الدوله در زمان مرحوم ناصرالدین شاه بنا کرد. در سند صحیفه کامله سجادیه از متوکل بن هارون نقل می‌کند که گفت: من با یحیی بن زید در آن موقعی که متوجه خراسان بود ملاقات نمودم و به وی سلام کردم. او به من گفت: از کجا می‌آئی؟ گفتم: از حج، راجع به اهل بیت و عموزادگان خود و حضرت امام جعفر صادق از من سراغ گرفت؟ من جریان غم و اندوه آنان را نسبت به زید شهید که پدر یحیی باشد برای وی نقل کردم. یحیی گفت: عموی من محمد بن علی (یعنی امام باقر علیه‌السلام) به پدرم زید فرمود: خروج منمای! او را آگاه کرد که اگر خروج کند و از مدینه خارج شود کار او به کجا خواهد کشید. آنگاه به من گفت: آیا عموزاده من حضرت صادق را ملاقات کردی؟ گفتم: آری، گفت: از آن حضرت نشنیدی که درباره من چیزی بگوید؟ گفتم: چرا، گفت: آن حضرت درباره من چه گفت؟ گفتم: من دوست ندارم آنچه را که از آن بزرگوار درباره سرنوشت تو شنیده‌ام بگویم.
یحیی گفت: آیا مرا از مرگ می‌ترسانی؟! آنچه را که از آن حضرت راجع به من شنیده‌ای بگو! گفتم: من از آن بزرگوار شنیدم که می‌فرمود: تو کشته می‌شوی و نظیر پدرت زید بالای دار آویخته خواهی شد. ناگاه دیدم رنگ یحیی دگرگون شد و این آیه شریفه را تلاوت کرد:
یمحو الله ما یشاء و یثبت و عنده ام‌الکتاب
بعد از این گفتگوها به من گفت: عمو زاده من حضرت صادق علیه‌السلام چیزی نفرمود که تو آن را نوشته باشی؟ گفتم: چرا، گفت: چه فرمود؟ من آن چیزهائی را که از علوم مختلفه از گفته‌های حضرت صادق علیه‌السلام یادداشت کرده بودم و آن دعائی را که آن حضرت به من تعلیم داده بود به وی ارائه نمودم.
یحیی آن دعا را تلاوت کرد، وقتی به انتهای آن رسید به من گفت: اجازه می‌دهی که من این دعا را بنویسم؟ گفتم: یابن رسول الله! راجع به چیزی که از خود شما است چگونه اجازه می‌خواهی؟ و... راوی می‌گوید: بعد از این گفتگوها بود که یحیی جامه دانی را خواست و صحیفه قفل‌زده‌ای را از آن بیرون آورد، نظر به مهر آن صحیفه کرد و گریان شد، آنگاه مهر آن را شکست صحیفه را خارج کرد، به پشت چشم خود نهاد و به صورت خود مالید. پس از این جریان به من گفت: اگر نه چنین بود که حضرت صادق علیه‌السلام خبر شهادت و بدار آویخته شدن مرا داده است من این صحیفه را به تو نمی‌دادم، ولی من یقین دارم که گفته آن حضرت صحیح است، زیرا که آن بزرگوار هر چه بگوید از پدران خود شنیده و حتما هم عملی خواهد شد.
چون من می‌ترسم این صحیفه که حاوی علم مخصوصی است به دست بنی‌امیه بیفتد و آنان این صحیفه را در خزینه‌های خود ذخیره کنند لذا این صحیفه را به تو می‌دهم تا آن را به نحو امانت نگاه داری، موقعی که کار ما با این گروه یکسره گردید (و من شهید شدم) تو این صحیفه را به عمو زادگانم: محمد و ابراهیم فرزندان عبدالله بن حسن بن حسن بن علی علیه‌السلام که خلیفه و جانشین منند تسلیم می‌کنی.
متوکل می‌گوید: من آن صحیفه را گرفتم. موقعی که یحیی شهید شد من به مدینه رفتم و جریان یحیی را به عرض حضرت صادق آل محمد صلی الله علیه و آله رسانیدم. امام صادق علیه‌السلام در مصیبت یحیی اندوهگین شد و گریست و فرمود: خدا عمو زاده من یحیی را رحمت کند و او را به پدران و اجدادش ملحق نماید و...
بعد از این گفتگوها حضرت صادق به من فرمود: آن صحیفه کجا است؟ گفتم: این است. امام صادق علیه‌السلام پس از اینکه آن صحیفه را باز کرد فرمود: به خدا قسم این خط عمویم و دعای جدم حضرت علی بن الحسین است.
آنگاه به فرزند خود اسماعیل فرمود: برخیز آن دعائی را که به تو سپرده بودم حاضر کن! اسماعیل برخواست و صحیفه‌ای را آورد که گویا: عین همان صحیفه‌ای بود که یحیی به من داده بود امام صادق آن صحیفه را بوسید و پشت چشم خود نهاد و فرمود: این خط پدرم و املاء جد من است و... بعد از این جریان من از حضرت صادق علیه‌السلام اجازه خواستم که صحیفه یحیی را به پسران عبدالله به حسن تسلیم نمایم؟ آن حضرت فرمود: خدا می‌فرماید امانت‌ها را به صاحبانشان رد کنید، آری این امانت را به صاحبانش تحویل بده!
همین که من از جای برخواستم و عازم ملاقات ایشان شدم امام صادق فرمود: بنشین! آنگاه فرستاد تا محمد و ابراهیم را بیاورند، وقتی ایشان وارد شدند حضرت صادق به آنان فرمود: این صحیفه میراث عموزاده شما است که آن را برای برادران خود نفرستاده و برای شما فرستاده.
ولی من درباره این صحیفه با شما شرطی می‌کنم، گفتند: اطاعت می‌کنیم، فرمود: این صحیفه را از مدینه خارج می‌نمائید! گفتند: چرا؟ فرمود: برای آن ترسی که یحیی نسبت به این صحیفه داشت، گفتند: یحیی از کشته شدن می‌ترسید؟ فرمود: شما هم مطمئن نباشید، به خدا قسم من می‌دانم که شما هم نظیر یحیی خروج می‌کنید و کشته خواهید شد. ایشان برخواستند و گفتند: لا حول و لا قوة الا بالله العلی العظیم.
2 - حسین بن زید
موقعی که زید را شهید کردند حسین که لقبش: ذوالدمعه بود در سن هفت سالگی بود. حضرت امام صادق علیه‌السلام وی را در منزل خویش برد و متصدی تعلیم و پرورش او شد او را علم زیادی آموخت. دختر محمد بن ارقط بن عبدالله باهر را از برای وی تزویج نمود.
حسین بن زید مردی عابد و زاهد بود، از کثرت آن گریه‌هائی که در موقع خواندن نماز شب از خوف خدا می‌کرد لقب او را: ذوالدمعه نهادند، معنی ذوالدمعه یعنی صاحب اشک.
حسین در سال یکصد و چهل (140) هجری از دنیا رفت در کتاب منتخب التواریخ می‌نویسد: قبر حسین در حله سیفیه مزار مشهوری است.
3 - عیسی بن زید سید علی خان در شرح صحیفه سجادیه می‌نویسد: عیسی ابن زید در ماه محرم سنه (109) متولد شد و در سال (169) در کوفه رحلت کرد.
محدث قمی می‌نگارد: لقب عیسی بن زید: موتم الاشبال (به ضم میم) بوده. یعنی یتیم کننده شیر بچگان. علت این که وی دارای این لقب شد این بود: شیری که چند بچه داشت سر راه بر مردم گرفته بود چون عیسی آن شیر را کشت دارای این لقب گردید.
عیسی بن زید در وقعه محمد و ابراهیم پسران عبدالله بن حسن حضور داشت. موقعی که ایشان شهید شدند عیسی از مردم کناره گیری کرد و در کوفه در خانه علی بن صالح بن حی متواری شد، حسب و نسب خود را از مردم مخفی می‌داشت تا آن موقعی که وفات یافت.
4 - محمد بن زید محمد بن زید کوچکترین فرزندان زید شهید بود. وی در عراق دارای اولاد و اعقاب بسیاری بوده. محمد بن زید مردی فاضل و با کمال بود.

[~hr~]پی نوشت ها:
(1)
زیرا هاجر که مادر حضرت اسماعیل علیه‌السلام باشد قبلا کنیز ساره زوجه حضرت ابراهیم بود، بعد از آنکه ساره هاجر را به حضرت ابراهیم بخشید و حضرت ابراهیم با وی مضاجعت کرد حضرت اسماعیل متولد گردید - مؤلف.
[2] در کتاب مراصد الاطلاع می‌گوید: رصافه به ضم راء که آن را رصافه هشام بن عبدالملک می‌گفتند در طرف رقه بوده و در تابستان محل ییلاقی هشام بوده - مؤلف.
[3] در کتاب المنجد می‌گوید: کناسه به ضم کاف یعنی آن مکانی که زباله و خاکروبه می‌ریزند - مؤلف.
[4] در کتاب مراصد الاطلاع می‌نویسد: قنسرین به کسر قاف و فتح نون مشدد شهری بوده که تا حلب یک منزل فاصله داشته ولی فعلا خراب شده و جز منزلگاهی از برای مسافرین چیزی از آن باقی نمانده - مؤلف.
[5] منظور سر ابن‌زیاد است - مولف.
[6] در کتاب مراصد می‌گوید: ارغیان از توابع نیشابور است. ولی در متن روایت ارغوی ضبط شده - مؤلف.
منبع: ستارگان درخشان (جلد 6) (سرگذشت حضرت امام سجاد زین‌العابدین)؛ محمد جواد نجفی؛ کتابفروشی اسلامیه؛ چاپ پنجم 1376 .

نام کتاب : دانشنامه امام سجاد علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان    جلد : 1  صفحه : 549
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست