نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 350
پیشگوئی دقیق در مورد میثم تمار
یکی از یاران باوفا و صمیمی که از خواص و برگزیدگان اصحاب امیرالمؤمنین
علیهالسّلام میباشد و حضرت به مقدار قابلیت و استعدادش به او از علوم
خویش افاضه نمود، میثم تمار است، او مردی بود زاهد که از شدت عبادت و زهد
به شدت لاغر گشته بود. امیرالمؤمنین علوم فراوانی به او داده بود که از
جمله آنها اسرار غیبی است. میثم در ابتدا برده زنی از قبیله بنی اسد بود،
امیرالمؤمنین علیه السّلام او را آزاد نمود و به او فرمود: نامت چیست؟
گفت: سالم، حضرت فرمود: پیامبر خدا صلی اللّه علیه و آله وسلم به من خبر
داد که نام تو- که پدر و مادرت تو را به آن نامگذاری کردهاند- میثم است.
میثم گفت: خدا و رسول او راست گفتند، شما هم یا امیرالمؤمنین راست گفتی، به
خدا که اسم من همین است. حضرت فرمود: نام سالم را رها کن و به همان نامی
که پیامبر خدا صلی اللّه علیه و آله و سلم تو را نامگذاری کردهاند برگرد،
به این جهت نامش میثم و کنیهاش ابوسالم شد. روزی حضرت به او فرمود: تو
بعد از من گرفتار میشوی و به دار آویخته شده و با حربهای مورد ضرب قرار
خواهی گرفت، روز سوم از بینی و دهان تو خون جاری میشود و ریش تو با آن
رنگین خواهد شد، پس در انتظار آن خضاب باش، تو دهمین نفری هستی که بر در
خانه عمروبن حریث اعدام میشوی، چوبه دار تو از همه آنها کوتاهتر و به زمین
نزدیکتر است. سپس فرمود: بیا تا آن درخت خرمائی که تو را بر شاخه آن به
دار میآویزند به تو نشان دهم، سپس حضرت آن را به میثم نشان داد. از این
به بعد میثم مکرر نزد آن درخت میآمد و نماز میخواند و در حالی که به آن
درخت اشاره میکرد میگفت: چه مبارک درختی هستی! من برای تو آفریده شدهام و
تو برای من آبیاری شدهای، همواره چنین میکرد تا اینکه درخت را قطع کردند
و او از مکان دار خود در کوفه آگاه شد. در این میان که میثم به کنار آن
درخت میآمد با عمروبن حریث که همسایه آن درخت بود ملاقات کرد و به او
گفت: من همسایه تو خواهم شد، خوب همسایه داری کن! عمروبن حریث که منظور
میثم را متوجه نشده بود گفت: آیا میخواهی خانه ابنمسعود یا ابنحکیم را
بخری؟ در همان سالی که میثم به شهادت رسید به نزد ام سلمة همسر گرامی
پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله وسلم رسید و ام سلمة پرسید: کیستی؟ گفت:
منم میثم، ام سلمة گفت: به خدا سوگند چه بسیار از پیامبر صلی اللّه علیه و
آله وسلم شنیدم که تو را یاد میکرد و سفارش تو را در دل شب به علی علیه
السّلام میکرد. میثم سراغ امام حسین علیهالسّلام را گرفت، ام سلمة
گفت: در بستان خود به سر میبرد. میثم گفت: به حضرت بگوئید دوست داشتم برای
عرض سلام خدمتشان برسم، ما به خواست خداوند متعال همدیگر را نزد خداوند-
به زودی- ملاقات خواهیم کرد (زیرا اندکی قبل از شهادت سیدالشهداء در ایام
شهادت مسلم بن عقیل، میثم به شهادت رسید). ام سلمه عطری طلبید و محاسن او را خوشبو کرد و گفت: این محاسن به زودی با خون رنگین خواهد شد. میثم
به کوفه آمد، عبیدالله بن زیاد- که لعنت خدا بر او باد- او را دستگیر
نمود، وقتی میثم را نزد او آوردند به عبیدالله گفتند: این مرد از همه افراد
موقعیتش نزد علی علیهالسّلام بیشتر بود عبیدالله با تعجب گفت: وای بر شما
این مرد عجمی این همه موقعیت داشت؟! گفتند: آری، عبیدالله به میثم گفت:
میدانی خدایت کجاست؟ میثم با کمال جسارت گفت: او در کمین هر ستمکاری است و
تو یکی از آن ستمکاران هستی! عبیدالله گفت: با این عجمی بودن به آنچه
خواستهای رسیدهای، بگو ببینم صاحب تو یعنی علی علیهالسّلام- در مورد
رفتار من با تو چه خبری به تو داده؟ میثم گفت: به من خبر داده است که تو
مرا بعد از نه نفر که من دهمین آنها هستم به دار میآویزی، چوبه دار من از
همه کوتاهتر و به زمین نزدیکتر است! عبیدالله گفت: حتما گفته او را مخالف
میگردانم. میثم گفت: تو چگونه با او مخالفت میکنی، بخدا که او به من خبری
نداده جز از جانب پیامبر اکرم صلی اللّه علیه و آله وسلم و او از جبرئیل
از خداوند متعال، با این حال تو با این گروه چگونه مخالفت میکنی؟ من خود
آگاهم از جایگاهی که بر آن به دار آویخته میشوم، میدانم، در کجای کوفه
است؟ و من اولین مخلوق خدایم که در اسلام به دهان او، لجام زده میشود. عبیدالله
بن زیاد میثم را به زندان افکند، همراه میثم، مختار بن ابیعبیدة را (که
انتقام خون شهداء کربلا را بعدا از قاتلین آنها گرفت) نیز به زندان افکند. میثم
به مختار گفت: تو از زندان آزاد خواهی شد و برای خونخواهی (امام) حسین
علیهالسّلام قیام میکنی و این مرد- عبیدالله- که ما را میکشد خواهی کشت!
عبیدالله تصمیم گرفت مختار را بکشد، همینکه خواست این تصمیم را اجرا کند،
نامهای از یزید به او رسید که در آن دستور آزادی مختار نوشته شده بود،
عبیدالله او را آزاد کرد، ولی دستور داد میثم را به دار آویزان کنند. وقتی
میثم را میبردند مردی به او گفت: ای میثم تو از این بینیاز بودی (خود را
به هلاکت انداختی) میثم تبسمی کرد و در حالی که به آن درخت اشاره میکرد
گفت: من برای این آفریده شدم و این نیز برای من رشد کرده است. وقتی میثم را
بر چوبه دار آویزان کردند (همان جائی که حضرت علی علیهالسّلام خبر داده
بود، البته دارآویز در سابق به صورت صلیب بوده است نه حلق آویز، یعنی او را
به چوبه دار بالا برده میبستند، بدون اینکه طناب دار را بر حلق او
ببندند، و پس از مدتی با نیزه یا تیر او را میکشتند) مردم اطراف چوبه دار
جمع شدند، وقتی عمروبن حریث منظره را در کنار خانه خود دید گفت: به خدا که
میثم به من میگفت که همسایه تو میشوم، سپس به کنیز خود دستور داد زیر آن
چوبه را تمیز کرده و آب بپاشند و خوشبو کند. میثم بالای دار شروع کرد از
فضائل بنی هاشم بیان کردن به گونهای که به ابنزیاد خبر دادند که این
بنده شما را رسوا کرد، آن ملعون دستور داد تا لجام بر دهان او زنند و اولین
مخلوق خدا بود که در اسلام به او لجام زده شد. سه روز گذشت و روز سوم
با حربهای او را هدف قرار دادند، تکبیر گفت و در آخر آن روز از بینی و
دهانش خون آمد (و به شهادت رسید) و شهادت او ده روز قبل از آمدن سیدالشهداء
علیهالسّلام به عراق بود. [1] . روایت دیگر در پیشگوئی حضرت امیر در
روایت دیگری میثم گوید: امیرالمؤمنین علیهالسّلام مرا خوانده فرمود:ای
میثم چگونهای وقتی حرامزاده بنی امیه عبیدالله بن زیاد تو را به بیزاری از
من دعوت کند؟ عرض کردم: ای امیرالمؤمنین به خدا سوگند من از شما بیزاری
نمیجویم. حضرت فرمود: به خدا سوگند که تو را میکشد و به دار میکشد، عرض
کردم: صبر میکنم و این در راه خدا اندک است. حضرت فرمود: ای میثم در این
هنگام تو با من هستی در درجه من الخ. [2] در روایت دیگری آمده است:
امیرالمؤمنین علیه السّلام از (مسجد) جامع کوفه بیرون میآمد و نزد میثم
تمار مینشست و با او سخن میگفت، گویند: روزی به میثم فرمود: ای میثم به
تو بشارت دهم؟ گفت: به چه چیز ای امیر مؤمنان؟ فرمود: به اینکه تو در حالی
که به دار آویخته شدهای خواهی مرد، میثم گفت: ای مولای من در آن حال من بر
روش اسلام هستم؟ حضرت فرمود: آری. [3] . مذاکره عجیب میثم و حبیب و رشید روزی
میثم سوار بر اسب میرفت که حبیب بن مظاهر اسدی (شهید فداکار کربلا) که در
میان بنی اسد بود به استقبال میثم آمد، هر دو سوار به هم نزدیک شدند به
گونهای که گردن اسبهای آنها نزدیک هم بود و با هم سخن میگفتند. حبیب
به میثم گفت: گویا پیرمردی را میبینم فربه (یعنی میثم را) که موی جلوی سر
او ریخته، در کنار دارالرزق خیار (یا خربزه یا کدو) میفروشد، و او در راه
محبت خاندان پیامبرش بر دار شود و شکم او بر روی چوبه دار پاره گردد! میثم
گفت: و من مردی سرخ روی را میبینم با دو دسته موی بافته که برای یاری
فرزند دختر پیامبرش خارج میشود و کشته میگردد و سر او را در شهر کوفه
میگردانند. اهل مجلس که ایندو پیشگوئی را از ایندو نفر شنیدند گفتند:
ما دروغگوتر از این دو ندیدهایم! در این میان رشید هجری آمد و سراغ میثم و
حبیب را گرفت، مردم گفتند: آن دو رفتند ولی ما از آنها شنیدیم که چنین و
چنان میگفتند. رشید گفت: رحمت خدا بر میثم، فراموش کرد بگوید: جایز کسی
که سر حبیب را میگرداند صد درهم زیاد میکنند، آنگاه رشید رفت. مردمی که
این را شنیدند گفتند: به خدا که این از آنها دروغگوتر است، ولی روزگار گذشت
تا اینکه دیدیم میثم را که کنار خانه عمروبن حریث بر دار زدند و سر حبیب
بن مظاهر را که با امام حسین کشته شده بود به کوفه آوردند و هر چه خبر داده
بودند واقع شد. [4] . پیشگوئی میثم در مورد مرگ معاویه ابوخالد
تمار گوید: روز جمعهای بود که با میثم تمار بر روی رودخانه فرات بودیم
ناگهان بادی وزید، میثم بیرون آمد و بعد از نگاه به باد گفت:کشتی را محکم
دارید که این بادی تند است، همین ساعت معاویه مرد. یک هفته گذشت، در
جمعه آینده پیکی از شام آمد وقتی از او جویای حال شدم گفت: اوضاع مردم خوب
است ولی معاویه مرد و مردم با یزید بیعت کردهاند، پرسیدم: در چه روزی مرد؟
گفت: روز جمعه. [5] . روایتی از میثم در مورد غربت حضرت علی میثم
تمار گوید: شبی از شبها مولای من امیرالمؤمنین علیهالسّلام با من به بیرون
از کوفه آمد و در مسجدی که آنجا بود چهار رکعت نماز گزارد بعد از سلام
نماز و گفتن تسبیح عرضه داشت: خدایا چگونه تو را بخوانم با آنکه
نافرمانی ترا کردهام، و چگونه تو را نخوانم بعد از آنکه تو را شناخته و
محبت تو در دلم جای گرفته است، دستی را بطرف تو دراز کردم که از گناه پر
است و چشمی که امیدوار (به بخشش و کرم) توست- سپس دعائی طولانی کرد و صدا
را آهسته نمود و سر بر خاک نهاده سجده کرد و یکصد مرتبه گفت: العفو العفو،
آنگاه برخاست و بیرون رفت، من به دنبال حضرت به صحرا رفتم، حضرت خطی برایم
کشید و فرمود:مبادا از این خط بگذری! آنگاه خودش تنها رفت، شب تاریکی بود
با خودم گفتم: تو مولای خود را رها کردی با آنکه او دشمنان بسیار دارد، در
پیشگاه الهی و نزد پیامبر او چه عذری خواهی داشت، بخدا که دنبالش خواهم رفت
و مراقب او خواهم بود گرچه از فرمان او سرپیچی کنم. به همین جهت دنبال
حضرت حرکت کردم، مقداری که آمدم دیدم حضرت سر را تا نصف بدن درون چاهی فرو
برده و با چاه سخن میگوید و چاه نیز با حضرت سخن میگوید، که ناگاه حضرت
متوجه من شده فرمود: کیستی؟ گفتم: میثم. فرمود: آیا نگفتم از آن خط عبور
نکنی؟ عرض کردم: ای مولای من از دشمنان بر شما ترسیدم دلم آرام نگرفت
فرمود: آیا از حرفهای من چیزی شنیدی؟ عرض کردم: نه فرمود: ای میثم: در سینه
عقده هائی است که وقتی سینهام از آن تنگ میشود با دست زمین را گود
میکنم و اسرار خود را برای آن بازگو میکنم، از این عقدههای من است که
زمین میروید و آن گیاه اثر بذر من است. [6] و امام باقر علیهالسّلام به
ابوخالد کابلی فرمود: علی بن ابیطالب علیهالسّلام نزد شما بود در عراق و
با اصحاب خود با دشمن میجنگید ولی در میان (آن جمعیت انبوه) پنجاه نفر که
او را درست بشناسند و به رهبری او حقیقتا آگاه باشند نبود. [7] .
پی نوشت ها: (1) الارشاد: ص 313. (2) نفس المهموم، ص 78. (3) نفس المهموم، ص 78. (4) نفس المهموم، ص 78. (5) نفس المهموم، ص 78. (6) نفس المهموم، ص 79. (7) بحار، ج 42، ص 152.
نام کتاب : دانشنامه امام علی علیه السلام نویسنده : جمعی از نویسندگان جلد : 1 صفحه : 350