راهب گفت : آن حسينى كه پسر فاطمه است و پسر پسر عم پيغمبر خدا محمّد است؟
گفتند : آرى .
گفت : تبّالكم و اللّه
لو كان لعيسى بن مريم ابن لحملناه على احداقنا واى برشما و آئين شما به ذات خدا اگر
عيسى مسيح را يك پسر مىبود
هرآينه ما طايفه نصارى فرزند عيسى عليه السّلام را برحدقه چشمهاى خود
جاى مىداديم اى بىمروّت لشگر شما پسر پيغمبر خود
را كشتهايد و از كشتن او اظهار فرح و خوشحالى مىكنيد اكنون من از شما حاجتى مىخواهم
گفتند : آن چيست؟
گفت : ده هزار در هم
مرا از آباء و اجداد خود ارث رسيده اين دراهم را از من بگيريد اين سر را تا زمان رفتن
به من بدهيد تا مهمان من باشد .
ايشان قبول كردند راهب دو هميان آورد كه در هريك پنجهزار و پانصد در
هم بود عمر سعد محك خواست پولها را
وزن كرد و صرافى نموده محك زد و به خازن خود سپرد و بعد گفت سر
را به راهب بسپاريد راهب نيز آن سر را مثل جان در برگرفت فغسّله و نظّفه و حشاه بمسك
و كافور سر را به مشگ و گلاب شست
كافور برآن سر پرنور پاشيد و
در ميان حريرى پيچيد و
وضعه فى حجره سر مطهّر آقا را روى زانوى خود نهاد و نوحه و گريه بسيار
نمود در همين هنگام صدائى شنيد كه مىگفت :
طوبى لك و طوبى لمن عرف حرمته اى راهب خوشا براحوال تو كه قدر اين سر
و احترام وى را نگاهداشتى پس راهب
سر را به روى دست بلند نموده عرض كرد يا ربّ بحقّ عيسى تأمر هذا الرّأس بالتّكلّم منّى
اى خدا ترا بحق عيسى بن مريم كه اين سر با من حرف بزند كه ناگاه لبهاى مبارك حضرت مثل
غنچه گل