از مغفرت خدا مأيوس گشته گفت به
جهت آنكه گناهى عظيم از من صادر شده باو گفتم آيا گناه تو
بزرگتر است يا كوه تهامه گفت گناه من گفتم گناه تو
بزرگتر است يا كوههاى رواسى گفت گناه من
هرگاه بخواهى گناه خود را بتو بازگويم گفتم بگو گفت از حرم بيرون بيا تا بگويم چون بيرون
آمديم در گوشه نشست گفت اى
برادر من يكى از لشگريان مشئوم پسر سعد
بودم و از جمله آن چهل نفرى
بودم كه با آنها سر مطهّر فرزند پيغمبر صلّى
اللّه عليه و آله را از كوفه به شام برديم در بين راه بريك مرد نصرانى برخورديم و كان
الرّأس معنا مزكوزا على رمح و معه الأحراس سر مقدّس امام عليه السّلام را برسر نيزه
زده و در پاى آن مشغول غذا خوردن بوديم در اين اثناء ديديم
دستى از غيب ظاهر شد و برديوار دير نوشت
اترجوا امّة قتلت حسينا
شفاعة جدّه يوم الحساب
ما جماعت از آن حكايت به جزع و واهمه برآمديم يكى از ما خواست آن دست
را بگيرد غائب شد ما مشغول غذا شديم باز ديديم همان دست پيدا شد
و نوشت
فلا و اللّه ليس لهم شفيع
و هم يوم القيمة فى العذاب
ترس ما زياده شد و شقاوت بعضى زيادتر خواستند آن كف را بگيرند پنهان گرديد باز
مشغول خوردن طعام شديم دوباره دست ظاهر شده و برديوار نوشت
و قد قتلوا الحسين بحكم جور
و خالف حكمهم حكم الكتاب
ما دست از طعام بازداشتيم زهر مار شد برما در اين اثناء راهبى كه بردير
منزل داشت بربام برآمد نگاهى به سر مطهّر امام عليه السّلام كرد فراى نورا ساطعا من
فوق الرّأس چشم آن راهب كه برسر نورانى امام عليه السّلام افتاد
ديد مثل شب چهارده مىدرخشيد از بالاى دير بزير آمده پرسيد شما لشگر از كجا مىآئيد و اين سر پرنور كه
ضياء او عالم را منور و عطر او جهانى را معطّر نموده سر كيست؟
گفتند : ما از اهل عراقيم
و اين سر امام آفاق حسين بن على بن ابيطالب عليهما السّلام