بارى چون عبد
اللّه براى مبارزت به ميدان آمد اصلا توقف و درنگ ننمود بلكه از گرد راه كه رسيد روى به قلب لشگر عمر سعد نهاد و صفوف را همچنان شكافت تا
به نزديك آن ناپاك رسيد، عمر سعد از بيم تيغ شاهزاده عنان مركب كشيد و در ميان سواران گريخت، عبد اللّه بميدان بازگشت و زمانى استراحت نمود و خستگى گرفت آنگاه مبارز طلبيد چون عمر
سعد ديد عبد اللّه روى به عرصهگاه ميدان آورد خود را به پيش صف
لشگر رساند و مردان را به حرب با او تحريص و ترغيب نموده و وعده زر و خلعت و غلام و
مركب داد، بخترى بن عمرو شامى پيش وى
آمد و گفت اى پسر سعد
دعوى سپهسالارى لشگر مىكنى و داعيهسالارى و سردارى سپاه دارى ولى نيك مىگريزى و
از بيم تيغ اين جوان هاشمى فرار مىكنى .
عمر سعد خجل شد و گفت : اى بخترى جان
عزيز است و عمر بىعوض اگر نمىگريختم جان از كف او نبرده و عمر عزيز را وداع كرده
بودم و اگر صدق گفتار مرا
بخواهى بدانى اكنون اين پسر در
ميدان ايستاده و مبارز مىطلبد برو تا دستبرد هاشميان را ملاحظه نمائى و از درخت كارزار
و نهال حرب و پيكار ايشان ميوه ناكامى و بىفرجامى بچينى .
بخترى از سخن عمر سعد منفعل شده و آتش غضبش مشتعل گشته با پانصد سوار
كه تحت فرمانش بودند روى به عبد اللّه آوردند و از صف سپاه امام حسين محمّد بن انس
و اسد بن ابى دجانه و پيروزان غلام
امام حسن عليه السّلام به مدد شاهزاده آمدند و پيروزان خود
را در پيش افكنده در برابر بخترى درآمد، بخترى از غايت خشم
برپيروزان حمله كرد، پيروزان نيز
با او درآويخت عبد اللّه برغلام