نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 222
گفت : چون به آن جا رسيد، من دست بر دستش نهادم و دانستم كه محمد هرچه گويد راست گويد : ترسيدم كه عذابى از آسمان به ما و شما فرو آيد. [1]
مردم كيست؟
عبداللّه مبارك گفت : در نزديك سُفيان ثورى شدم به مكه، بيمار بود و داروى خورده بود، و اندوهى مى بود او را. گفتم : چه ربوده است تو را؟ گفت : بيمارم و داروى خورده ام. گفتم : پيازى هست؟ بفرمود تا بياوردند؛ بشكستم و گفتم : ببوى، بازگير آن ببوى، بازگرفت، عطسه چندش فراز آمد و گفت : اَلحمدُ لِلّهِ رَبِّ العالمين و ساكن شد مرا گفت : يَابَن المبارَك فقيهٌ وطَبيبٌ. گفتم : دستور باشى كه مسأله چند بپرسم؟ گفت : بپرس. گفتم : اَخْبِرنى مَا الناسُ؛ مرا بگوى تا مردم كيست؟ گفت : فقيهان. گفتم : پادشاهان كيستند؟ گفت : زاهدان. گفتم : اشراف كيستند؟ گفت : پرهيزگاران. گفتم : غوغا كيستند؟ گفت : آنان كه گردند و احاديث نويسند براى آن تا مال مردمان خورند. گفتم : سفلگان كه اند؟ گفت : ظالمانند، آن گه وداعش كردم. مرا گفت : يابنَ المبارَكَ! اين خبر و مانند اين نگاه دار كه امروز ارزان است پيش از آن كه گران شود به بها نيابند. [2]
مرتبه آدم عليه السلام
... چون آدم به زمين آمد، او را گرسنه شد، از خويشتن حالتى يافت كه پيش از آن نيافته بود، گفت : مرا حالتى است كه از آن عبارت نمى دانم كرد. جبرئيل آمد و