نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 204
را يا على را يا حمزه را بكشد. وحشى گفت : امّا محمّد فَقَد حَفَّ بِهِ اَصْحابُهُ؛ اما محمد اصحابانش گرد در آمده باشند بر او ظفر نشايد يافتن. و اما علىٌّ في الحَرْبِ اَحْذَرُ مِنَ الذِّئبِ؛ او شيرى است كه در كارزار كه از گرگ حَذِتر باشد، پندارى كه از هر جانبى چشم دارد. و اما حمزه مردى مُعْجِب است و به دشمن مبالات نكند، و چون خشم گيرد از سختى خشم چشمش تاريك شود، در او حيله سازم. و آن گه بيامد و بر رهگذر او كمين ساخت، و حمزه رحمه الله خويشتن علامت بر كرده بود به پر شترمرغى كه از بالاى زره به سينه فرو كرده بود تا مكان او در كارزار بشناسند، و از چپ و راست حمله مى برد و مبارز مى افگند. وحشى از كمين بيرو آمد. او از اسب درآمد و بيافتاد. وحشى بيامد و نزد او نياريست رفتن، از دور آواز مى داد مى گفت : يا حمزه يا حمزه! چون جواب نداد، دانست كه او را كشته است، بيامد و حربه برگرفت و به نزديك هند شد و گفت : حمزه را كشتم، هند حليّى كه داشت بر خود به او داد. چون شب درآمد و كارزار يك سو شد و مردم بعضى با هم افتادند، بعضى مجروح و بعضى منهزم، حمزه باز نيامد، رسول صلى الله عليه و آله همه شب دل مشغول مى بود و مى پرسيد كه : مَنْ لَهُ عِلْمٌ بِعَمّى حَمْزَةَ؛ كسى هست كه خبر عمّ من حمزه دارد؟ كس خبر نداد. چون صبح اثر كرد رسول صلى الله عليه و آله كس فرستاد به طلب او، و در شب هند بيامده بود و او را مُثله كرده و شكم بشكافته و جگر بگرفته، هر كه آمد و حمزه را چنان ديد دلش نداد كه با پيش رسول رود و او را اين خبر دهد، تا چندكس بيامدند و كس باز نرفت. رسول صلى الله عليه و آله به نفس خود برخاست بيامد، اين جماعت بر سر حمزه ايستاده بودند و مى گريستند. و رسول صلى الله عليه و آله پديد آمد، ايشان يك سو شدند. چون چشم رسول بر حمزه افتاد پشت دو لا كرد و گريان به بالين حمزه شد و بفرمود تا حمزه را برگرفتند و او را تجهيز كرد، با آن جامه هم چنين خون آلود بياوردند و
نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 204