نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 202
الكلاب عِنْدَنا؛ سگان به نزديك ما هم چنين كنند. گفتند : پس چگونه بايد كرد يا اميرالمؤمنين؟ گفت : چنان كه ما مى كنيم. چون نيابيم شكر مى كنيم و چون بيابيم ايثار مى كنيم.] [1]
شكيبايى در مصيبت
ذوالنّون مصرى گويد : به گورستانى بگذشتم، زنى را ديدم با جمال، گورى چند پيش گرفته مى گريست و اين بيت ها مى خواند : {۰ صَبرتُ وكانَ الصَّبْرُ خَيْرا مَغَبَّةًوَهَلْ جَزَعٌ يُجْدى عَلَىَّ فَاجْزَعُ ۰} {۰ صَبَرْتُ عَلى ما لَوْ تُحَمَّلَ بَعْضَهُجِبالُ شَرُورى اَصْبَحَتْ تَتَصَدَّعُ ۰} {۰ مَلَكتُ دُموعَ العَيْنِ ثُمَّ رُدَدتُهااِلى ناظِرى فَلعَيْنُ فِى القَلبِ تَدْمَعُ ۰} [شكيبايى نمودم و عاقبت شكيبايى نيكوتر و بهتر است. آيا بى تابى زارى براى من سودى دارد كه جزع و زارى نمايم صبر نمودم بر مصيبتى كه اگر اندكى از آن را كوه هاى شرورى تحمل مى نمود فرو مى ريخت و از هم مى شكافت اشك هاى چشم او را در اختيار داشتم و آنها را به چشم خود برگرداندم تا چشم من اشك ها را در فرو ريزد.] او را گفتم : چه مصيبت رسيده است تو را؟ گفت : عجب تر مصيبتى. دو پسرك داشتم كه سَلْوَت دل من ايشان بودند، پدرشان روزى گوسفندى بكشت و كارد آن جا رها كرد و او برفت، و من مشغول شده بودم. پس مهترين كهترين را گفت : بيا تا من تو را بگويم كه پدرم گوسپند چگونه كشت، آن گه او را دست و پا ببست و بخوابانيد و كارد بر گلوى او بماليد و او را بكشت. چون خبر يافتم و بانگ بر او