نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 183
چه فانى كرد، و از جوانيش كه در چه به سر آورد، و از مالش كه از كجا جمع كرد و كجا نهاد، و از ولايت ما اهل البيت. [1]
دل هاى سخت شده
در عهد ابوبكر صدّيق جماعتى از يمن آمدند و گفتند : چيزى از قرآن بر ما خوانى، بر ايشان خواندند، ايشان بگريستند. ابوبكر گفت : اول ما نيز چنين بوديم، چون قرآن مى شنيديم مى گريستيم، فَالآنَ قَسَتْ قُلُوبُنا؛ اكنون دل هاى ما سخت شد. [2]
دليل نبوت رسول اللّه صلى الله عليه و آله
... رسول صلى الله عليه و آله به غزاء مُحارِب و بنى اَنْمار شد به منزلى فرو آمد و مسلمانان فرود آمدند، و از مشركان هيچ كس پديد نبود. رسول صلى الله عليه و آله برخاست و به قضاى حاجتى برفت، و باران مى آمد. چون رسول صلى الله عليه و آله فارغ شد و خواست تا با لشكرگاه آيد، رود درآمده بود و حايل شده رسول صلى الله عليه و آله از آن جانب بماند تنها و سلاح نداشت، برفت و در زير درختى بنشست. از سر كوه حُوَيْرِثُ بنُ الحارث نگاه كرد. رسول صلى الله عليه و آله [را] از دور بديد، اصحابش را گفت : هذا محمد قَد اَنْقَطَعَ مِنْ اَصحابِهِ؛ آن محمد است كه تنها آن جا نشسته است و از اصحاب خود تنها شده، قَتلَنِىَ اللّه ُ اِنْ لَمْ اَقْتُلْهِ؛ خداى مرا بكشاد اگر او را بنكشم. بيامد شمشير به دست گرفته و بركشيده ـ كه رسول خبر داشت ـ به سر او رسيده بود با تيغ، گفت مَنْ يَمْنَعُكَ مِنّى؛ تو را از من كه حمايت كند؟ رسول صلى الله عليه و آله گفت : اللّه ، خداى تعالى مرا از تو حمايت كند، آن گه گفت : [اللّهم] اِكفِنى حُوَيرثَ بْنَ الحارِثِ بِما شِئتَ؛ بار خدايا، شرّ اين مرد كفايت كن مرا به هرچه خواهى. آن گه تيغ برآورد تا بر رسول زند، فرشته اى بيامد و پرى بر