responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد    جلد : 1  صفحه : 178

گفت : كه خداى را به خشم آورد تا او را سوگند بايست خورد؟ و برگشت آن كه او را باور نداشت تا سوگند خورد! يك دو بار اين باز گفت و جان بداد. [1]

داستان غلام سياه

يزيد بن سَمره گفت : رسول صلى الله عليه و آله در بازار مدينه مى گذشت، غلامى سياه را در بازار مى فروختند و او مى گفت : مرا شرطى است با آن كه مرا بخرد كه مرا به اوقات نماز باز ندارد كه پنج نماز به جماعت در پى رسول مى گزارم. مردى او را به اين شرط بخريد و او پنج نماز در قفاى رسول صلى الله عليه و آله مى كرد. رسول صلى الله عليه و آله هر وقت آن غلام را مى ديد. روزى چند برآمد كه او را نديد. خواجه غلام را گفت : غلام كجاست؟ گفت : يا رسول اللّه تب دارد. او را گفت : بيا تا برويم و او را بپرسيم. آن گه برفت و او را بپرسيد. و روزى [ى ]چند برآمد صاحب غلام را بپرسيد كه غلام چون است؟ گفت : يا رسول اللّه او در حالت خود است. رسول صلى الله عليه و آله برخاست و به بالين او رفت و او در نزغ بود. ساعتى بود. غلام جان بداد و با پيش خداى رفت. رسول صلى الله عليه و آلهتولاّى غسل و تكفين [و دفن] او كرد. مهاجر و انصار را از آن غمى عظيم حاصل شد، ما خان و ما [ن] خود را رها كرده ايم و در خدمت رسول بيامده، هيچ كس اين نديديم از او در زندگى و بيمار و مرگ كه اين غلام سياه ديد. [2]

داستان هايى از لقمان

و علما اتفاق كردند بر حكمتش، و كس نگفت پيغامبر بود الا عِكرِمه كه او گفت : پيغامبر بود.
عبداللّه عمر گفت : از رسول صلى الله عليه و آله شنيدم كه او گفت : حَقَّا اَقُولُ؛ حق است اين كه


[1] همان، ج ۱۸، ص ۱۰۲.

[2] همان، ج ۱۸، ص ۴۱.

نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد    جلد : 1  صفحه : 178
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست