نام کتاب : ابوالفتوح رازي نویسنده : قنبری، محمد جلد : 1 صفحه : 171
اُبىّ كعب گفت : ابراهيم عليه السلام چون او را به آتش انداختند گفت : لا اَلهَ اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَكَ رَبَّ العالَمين لَكَ المُلكُ وَلَكَ الحمدُ لا شَريكَ لَك. چون او را بينداختند جبرئيل در هوا به او رسيد، گفت : يا ابراهيم؟ هيچ هست تو را؟ گفت : امّا اِليكَ فلا؛ اما به تو حاجت نيست. جبرئيل گفت : پس از خداى بخواه. گفت : حَسْبى مِن سؤإلى عِلمُهُ بِحالى؛ مرا كفايت است از سؤال آن كه او حال من مى داند. خداى تعالى وحى كرد به آتش : «يَـنَارُ كُونِى بَرْدًا وَسَلَـمًا عَلَى إِبْرَ هِيمَ» ؛ اى آتش شو بر ابراهيم سردى با سلامت. [1]
حضرت موسى عليه السلام و ساحران فرعون
... چون سَحَره بيامدند و در مقابله موسى بايستادند، موسى عليه السلام ايشان را دعوت كرد و با خداى خواند، و از خداى سخن گفت و از مآل و مرجع و ثواب و عقاب. ايشان را با يكديگر نگريدند و گفتند : سخن اين مرد به سخن ساحران نماند. و آن روز زينت بود كه موعد ايشان بود، و آن عيدى و موسمى بود ايشان را... چون سَحَره آن عدد كه بودند جمع شدند و فرعون و لشكر به صحرا آمدند و خلايق عالم از جوانب آن بر آن ميعاد جمع شدند؛ موسى عليه السلام مى آمد، تنها. با او جز هارون عليه السلام نبود. در برابر ايشان بايستاد و بر عصا تكيه كرد. موسى عليه السلامايشان را در وعظ گرفت و گفت : «وَيْلَكُمْ لاَ تَفْتَرُواْ عَلَى اللَّهِ كَذِبًا» ؛ بر خداى دروغ فرا مبافى كه پس بيخ شما بكند و به عذاب و دروغ زن خايب و نوميد بُود. ايشان گفتند : اين نه سخن جاودان است و از آن گه دو قول شدند و ذلكَ قَوْلُه : «فَتَنَـزَعُواْ أَمْرَهُم بَيْنَهُمْ وَ أَسَرُّواْ النَّجْوَى» آن كه آنچه داشتند از حِبال و عصا در خبر چنان است كه بر چهل شتر نهاده بودند، رسن ها بود و عصاهاى مار پيكر بكرده و