ا
بايد كه حد مشتمل بر لفظى مشترك يا مغلق- غير دال بر معنى نبود- مانند آنك گويند سكون
با جوهر خود شدن است- چه مفهوم اقرب اين حد- رجوع است بامكان طبيعى كه آن هم حركت بود-
و باشد كه اين انغلاق در محدود بود- كه باشتراك دال بود بر معانى مختلف- پس حد نيز
بالفاظ مشترك گويند كه بر آن معانى دال بود- چنانك نور مشترك را ميان معقول و محسوس-
حد گويند بانك كاشف مدرك بود باتصال- و اين حد بظاهر رواج يابد از جهت مطابقت محدود-
و اما بحقيقت نه حد بود- چه بر تحصيل معنى محدودى معين دال نبود- و باشد كه حد مشترك
نبود- اما متناول معانى محدود بود- چنانك حيات مشترك را ميان نبات و حيوان- حد گويند
بانك ذو قوتى غاذيه باشد- و اين معنى نبات را بالذات است- و حيوان را بسبب استلزام
نفس نباتى- پس بسبب تناول هر دو معنى رواج يابد- و بحقيقت فاسد بود- و اشتراكى كه بسبب
استعارت بود رواج زيادت يابد- مثلا عفت را گويند اشتراكى اتفاقى است و اين هم فاسد
است- چه اين معنى نغمات را نيز لاحق بود- پس لازم آيد كه- عفت كه در تحت دو جنس متباين
باشد يعنى فضيلت و انفاق- ب نشايد كه- در حد از الفاظ متداول بالفاظ غريب عدول كنند-
چنانك رتيلا را معفنة الملسع خوانند- و چشم را مظلل بابرو و مغز را غاذيه العظام- و
الفاظ غريب باشد كه استعمال آن اتفاقى بود- و باشد كه استعارتى مشهور بود- و باشد كه
استعارتى نو غير معهود باشد- و باشد كه مشتق از لفظهاى وحشى غير متداول بود- و باشد
كه بسبب غايت بعد نسبت و عموم معنى مناسب- دلالت از آن الفاظ بر مراد ممكن نبود- چنانك
شريعت را مكيال يا مقدار خوانند- و جمله اين اصناف سمج و قبيح بود-