حال به بحثى
كه داشتيم برگشته و مىگوئيم: لفظ عقل همانطور كه توجه فرموديد از اين
باب بر ادراك اطلاق مىشود كه در ادراك عقد قلبى به تصديق هست و انسان را به اين
جهت عاقل مىگويند، و به اين خصيصه ممتاز از ساير جانداران مىدانند كه خداى سبحان
انسان را فطرتا اينچنين آفريده كه در مسائل فكرى و نظرى حق را از باطل، و در مسائل
عملى خير را از شر، و نافع را از مضر تشخيص دهد، چون از ميان همه جانداران او را
چنين آفريده كه در همان اول پيدا شدن و هست شدن خود را درك كند و بداند كه او،
اوست و سپس او را به حواس ظاهرى مجهز كرده تا به وسيله آن، ظواهر موجودات محسوس
پيرامون خود را احساس كند، ببيند و بشنود و بچشد و ببويد و لمس كند و نيز او را به
حواسى باطنى چون: اراده ، حب ، بغض ،
اميد ، ترس و امثال آن مجهز كرده تا معانى روحى را به وسيله آنها
درك كند، و به وسيله آن معانى، نفس او را با موجودات خارج از ذات او مرتبط سازد و
پس از مرتبط شدن، در آن موجودات دخل و تصرف كند، ترتيب دهد، از هم جدا كند، تخصيص
دهد و تعميم دهد و آن گاه در آنچه مربوط به مسائل نظرى و خارج از مرحله عمل است،
تنها نظر دهد و حكم كند، و در آنچه كه مربوط به مسائل عملى است و مربوط به عمل است
حكمى عملى كند، و ترتيب اثر عملى بدهد و همه اين كارهايى را كه مىكند بر طبق
مجرايى مىكند كه فطرت اصلى او آن را تشخيص داده، و اين همان عقل است.
ليكن بسا
مىشود كه يكى يا چند قوه آدمى بر ساير قوا غلبه مىكند و كورانى و طوفانى در درون
به راه مىاندازد، مثلا درجه شهوتش از آن مقدارى كه بايد باشد تجاوز مى كند، و يا
درجه خشمش بالا مىرود، (و به حكم اين كه گفتهاند: حقيقت سرابى است آراسته- هوا و
هوس گرد برخاسته) چشم عقلش نمىتواند حقيقت را درك كند، در نتيجه حكم بقيه قواى
درونيش باطل و يا ضعيف مىشود، و انسان از مرز اعتدال يا به طرف وادى افراط، و