نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 11 صفحه : 154
داستان يعقوب و
فرزندانش را برايم شرح داده و ناتمام گذاشتى، اينك بفرما برادران يوسف چه كردند؟ و
داستان يوسف بعدا چه شد و به كجا انجاميد؟ فرمود: فرزندان يعقوب بعد از آنكه روز
بعد از خواب برخاستند با خود گفتند چه خوبست برويم و سرى به چاه بزنيم و ببينيم
كار يوسف به كجا انجاميده، آيا مرده و يا هنوز زنده است.
وقتى به چاه
رسيدند در كنار چاه قافلهاى را ديدند كه دلو به چاه مىاندازند، و چون دلو را
بيرون كشيدند يوسف را بدان آويزان شده ديدند، از دور ناظر بودند كه آبكش قافله،
مردم قافله را صدا زد كه مژده دهيد! بردهاى از چاه بيرون آوردم .
برادران يوسف نزديك آمده و گفتند:
اين برده از
ما است كه ديروز در چاه افتاده بود، امروز آمدهايم او را بيرون آوريم، و به همين
بهانه يوسف را از دست قافله گرفتند و به ناحيهاى از بيابان برده بدو گفتند، يا
بايد اقرار كنى كه تو برده مايى و ما تو را بفروشيم، و يا اينكه تو را همين جا به
قتل مىرسانيم، يوسف گفت مرا مكشيد هر چه مىخواهيد بكنيد.
لا جرم يوسف
را نزد قافله آورده گفتند كيست از شما كه اين غلام را از ما خريدارى كند؟ مردى از
ايشان وى را به مبلغ بيست درهم خريدار شد، برادران در حق وى زهد به خرج داده به
همين مبلغ اكتفاء كردند. خريدار يوسف او را همه جا با خود برد تا به شهر مصر
درآورد و در آنجا به پادشاه مصر بفروخت، و در اين باره است كه خداى تعالى
مىفرمايد:(وَ قالَ الَّذِي اشْتَراهُ مِنْ مِصْرَ لِامْرَأَتِهِ
أَكْرِمِي مَثْواهُ عَسى أَنْ يَنْفَعَنا أَوْ نَتَّخِذَهُ وَلَداً).
ابو حمزه
اضافه مىكند كه من به حضرت زين العابدين عرض كردم: يوسف در آن روز كه به چاهش
انداختند چند ساله بود؟ فرمود: پسرى نه ساله بود، عرض كردم در آن روز بين منزل
يعقوب و مصر چقدر فاصله بود؟ فرمود: مسير دوازده روز راه ...[1].
مؤلف: ذيل
اين حديث را به زودى در بحث روايتى آينده ان شاء اللَّه ايراد خواهيم كرد، و در آن
چند نكته است كه بر حسب ظاهر، با ظاهر بيانى كه ما قبلا ايراد نموده بوديم
نمىسازد، و ليكن با كمترين دقت و تامل اين ناسازگارى مرتفع مىشود.
و در الدر
المنثور است كه احمد و بخارى از ابن عمر روايت كردهاند كه گفت: رسول خدا 6
فرمود: كريم بن كريم بن كريم بن كريم يوسف بن يعقوب بن اسحاق بن ابراهيم.[2]