نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 10 صفحه : 535
بشناسيمشان، لوط خودش
به طرف درب خانه آمد و آن را از پشت ببست و گفت: اى برادران من شرارت مكنيد اينك
اين دو دختران من در اختيار شمايند و با اينكه تا كنون مردى را نشناختهاند من آن
دو را بيرون مىآورم، شما با آن دو هر عملى كه مايه خوشايند چشم شما است انجام
دهيد و اما اين دو مرد را كار نداشته باشيد زيرا زير سايه سقف من داخل شدهاند.
مردم گفتند:
تا فلان جا دور شو، آن گاه گفتند: لوط يك مرد غريبهاى است كه به ميان ما آمده و
اختياردار ما شده، اى لوط! ما الان شرى به تو مىرسانيم بدتر از شرى كه مىخواهيم
به آن دو برسانيم، پس اصرار بر لوط را از حد گذراندند و جلو آمدند تا درب خانه را
بشكنند و آن دو مرد ميهمان دست خود را دراز كرده و لوط را به طرف خود در داخل خانه
بردند و درب را به روى مردم بستند و اما مردان پشت در را، صغير و كبيرشان را كور
كردند و ديگر نتوانستند درب خانه را پيدا كنند.
آن دو تن
ميهمان به لوط گفتند: غير از خودت در اين شهر چه دارى، دامادها و پسران و دختران و
هر كس ديگر كه دارى همه را از اين مكان بيرون ببر كه ما هلاك كننده اين شهريم زيرا
خبرگزاريها خبرهاى عظيمى از اين شهر نزد رب بردهاند و رب ما را فرستاده تا آنان
را هلاك سازيم. لوط از خانه بيرون رفت و با دامادها كه دختران او را گرفته بودند
صحبت كرده گفت: برخيزيد و از اين شهر بيرون شويد كه رب مىخواهد شهر را هلاك كند،
دامادها به نظرشان رسيد كه لوط دارد مزاح مىكند، ولى همين كه فجر طالع شد دو
فرشته با عجله به لوط گفتند: زود باش دست زن و دو دخترت كه فعلا در اينجا هستند
بگير تا به جرم مردم اين شهر هلاك نشوند ولى وقتى سستى لوط را ديدند دست او و دست
زنش و دست دو دخترش را گرفته به خاطر شفقتى كه رب بر او داشت در بيرون شهر نهادند.
و وقتى
داشتند لوط را به بيرون شهر مىبردند به او گفتند: جانت را بردار و فرار كن و
زنهار، كه به پشت سر خود نگاه مكن و در هيچ نقطه از پيرامون شهر توقف مكن، به طرف
كوه فرار كن تا هلاك نشوى. لوط به آن دو گفت: نه، اى سيد من، اينك بندهات شفقت را
در چشمانت مىبيند لطفى كه به من كردى عظيم بود و من توانايى آن را ندارم كه به
كوه فرار كنم مىترسم هنوز به كوه نرسيده شر مرا بگيرد و بميرم، اينك در اين
نزديكى شهرى است به آن شهر مىگريزم شهر كوچكى است (و فاصلهاش كم است) آيا اگر به
آنجا بگريزم جانم زنده مىماند رب بدو گفت: من در پيشنهاد نيز روى تو را به زمين
نمىاندازم و شهرى كه پيشنهاد كردى زير و رويش نكنم، زير و رويش نمىكنم پس به
سرعت بدانجا فرار كن كه من استطاعت آن را ندارم كه قبل از رسيدنت به آنجا كارى
بكنم به اين مناسبت نام آن شهر را صوغر نهادند يعنى شهر
نام کتاب : ترجمه تفسیر المیزان نویسنده : علامه طباطبایی جلد : 10 صفحه : 535