responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : سیری در سیره نبوی نویسنده : مطهری، مرتضی    جلد : 1  صفحه : 109
اوست :
دی شیخ با چراغ همی گشت گرد شهر
کز دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست
گفتند یافت می‌نشود گشته‌ایم ما
گفت آنچه یافت می‌نشود آنم آرزوست
داستان مربوط به همین دیوژن است که می‌گویند در روز چراغ به دست گرفته‌ بود و راه می‌رفت . گفتند چرا چراغ به دست گرفته‌ای ؟ گفت دنبال یک‌ چیزی می‌گردم . گفتند دنبال چه می‌گردی ؟ گفت دنبال آدم . اسکندر بعد از آن که ایران را فتح کرد و فتوحات زیادی نصیبش شد ، همه‌ آمدند در مقابلش کرنش و تواضع کردند ، دیوژن نیامد و به او اعتنا نکرد . آخر دل اسکندر طاقت نیاورد ، گفت ما می‌رویم سراغ دیوژن . رفت در بیابان سراغ دیوژن . او هم به قول امروزیها حمام آفتاب گرفته بود . اسکندر می‌آمد . آن نزدیکیها که سر و صدای اسبها و غیره بلند شد او کمی‌ بلند شد ، نگاهی کرد و دیگر اعتنا نکرد ، دو مرتبه خوابید . تا وقتی که‌ اسکندر با اسبش رسید بالای سرش . همان جا ایستاد . گفت : بلند شو . دو سه کلمه با او حرف زد و او جواب داد . در آخر اسکندر به او گفت : یک‌ چیزی از من بخواه . گفت فقط یک چیز می‌خواهم . گفت : چی ؟ گفت : سایه‌ات را از سر من کم کن . من اینجا آفتاب گرفته بودم ، آمدی سایه‌ انداختی و جلوی آفتاب را گرفتی . وقتی که اسکندر با سران سپاه خودش‌ برگشت ، سران گفتند عجب آدم پستی بود ، عجب آدم حقیری ! آدم
نام کتاب : سیری در سیره نبوی نویسنده : مطهری، مرتضی    جلد : 1  صفحه : 109
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست