نام کتاب : اخلاق در قرآن نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 3 صفحه : 162
شب آخر فرا رسيد، شبى بود زمستانى و تاريك و توأم با بادهاى سخت و كمى باران.
او مىگويد آن شب من بر سكويى كه نزديك در مسجد بود نشسته بودم و نمىتوانستم
وارد مسجد شوم، زيرا از اين مىترسيدم كه مسجد به خاطر خونريزى سينهام آلوده
شود. هوا سرد بود و پوششى در برابر سرما نداشتم، اندوه شديدى بر من سنگينى مىكرد
و دنيا در نظرم تيره و تار شده بود، پيش خود فكر مىكردم، شبها يكى پس از ديگرى
گذشت و با اين همه رنج و زحمت و مشقت و خوف، در اين چهل شب به جايى نرسيدم، در
حالى كه يأس و نوميدى تمام وجود مرا فرا گرفته بود، احدى در مسجد حضور نداشت، من
آتشى براى تهيه قهوه برافروخته بودم كه به آن عادت داشتم و نمىتوانستم ترك كنم، و
قهوهاى كه با من بود بسيار كم بود، ناگهان ديدم مردى از طرف در به سوى من آمد،
همين كه چشمم به او افتاد، پيش خود گفتم: اين يكى از عربهاى باديه نشين اطراف
مسجد است و آمده است كه از قهوه من بنوشد، و در اين شب تاريك بىقهوه بمانم.
در همين حال كه در اين انديشه بودم، آن مرد نزد من آمد، و با نام مرا مخاطب
ساخت سلام كرد و در برابر من نشست، تعجب كردم، چگونه نام مرا مىداند گفتم شايد از
يكى از قبايل اطراف نجف باشد كه من گاهى براى گرفتن كمك به سراغ آنها مىروم، سؤال
كردم آيا شما از فلان طايفهايد؟ گفت: نه. قبيله ديگرى را نام بردم گفت: نه، و هر
چه گفتم جواب منفى داد، من عصبانى شدم و به عنوان استهزاء گفتم شما از قبيله طُرَى
طِره هستيد (طرى طره لفظ بىمعنايى بود) آن بزرگوار اين سخن را كه شنيد تبسّم كرد،
و خشمگين نشد، فرمود: ايرادى ندارد بگو ببينم براى چه به اينجا آمدهاى؟ گفتم به
تو چه مربوط است كه در اين كارها دخالت مىكنى؟
فرمود: ضررى ندارد، اگر براى من بازگو كنى! من از حسن اخلاق و بيان شيرين او
سخت در شگفتى فرو رفتم و قلبم به او متمايل شد، هر چه بيشتر سخن مىگفت بر محبتم
افزوده مىشد. من عادت به كشيدن توتون داشتم و از پيپ استفاده مىكردم، آماده كردم
و به او تعارف نمودم، فرمود براى تو اشكالى ندارد ولى من از آن استفاده نمىكنم،
يك فنجان قهوه براى او ريختم، از من گرفت، مقدار كمى از
نام کتاب : اخلاق در قرآن نویسنده : مكارم شيرازى، ناصر جلد : 3 صفحه : 162