جعفر گفت: پس از ما چه مىخواهيد؟ ما را آزار داديد. بدين جهت، از
شهرتان خارج شديم.
عمرو
بن عاص گفت: اى پادشاه! آنان با آيين ما مخالفت كردند و خدايان ما را دشنام دادند،
جوانان ما را گمراه كرده، در جامعه تفرقه انداختند. آنان را به ما بازگردان تا
جامعه ما اتّحاد خود را باز يابد.
جعفر
گفت: اى پادشاه! ما با آنان مخالفت كرديم؛ زيرا خداوند، از ميان ما پيامبرى
برانگيخت كه دستور داد بتها را كنار نهيم و قرعه زدن را رها كنيم. ما را به نماز
و زكات، فرمان داد. ستم و خونريزى به ناحق و زنا، رباخوارى، خوردن مردار و خون را
حرام كرد، ما را به عدل و احسان و بخشش به خويشاوندان، فرمان داد و از زشتىها و
منكر، باز داشت.
نجاشى
گفت: خداوند، عيسى بن مريم عليه السلام را نيز با همين تعاليم، مبعوث كرد. آنگاه
افزود: اى جعفر! آيا از آنچه خداوند بر پيامبرت نازل كرده، چيزى در حفظ دارى؟
جعفر
گفت: آرى. و سوره مريم را خواند تا به اين آيه رسيد:
«وَ
هُزِّي إِلَيْكِ بِجِذْعِ النَّخْلَةِ تُساقِطْ عَلَيْكِ رُطَباً جَنِيًّا\*
فَكُلِي وَ اشْرَبِي وَ قَرِّي عَيْناً[1]؛ و
تنه درخت خرما را به طرف خود [بگير و] بتكان، بر تو خرماى تازه مىريزد. و بخور و
بنوش و ديده، روشن دار».
چون
نجاشى اين آيه را شنيد، به شدّت گريست و گفت: به خدا سوگند، اين سخنان، حق است.
عمرو
بن عاص گفت: اى پادشاه! اين مرد، مخالف ماست. او را به ما بازگردان.
نجاشى،
به صورت عمرو سيلى زد و گفت: ساكت باش! به خدا سوگند، اگر از وى به بدى سخن بگويى،
نابودت مىكنم.