خداوند، براى جعفر دو بال آغشته به خون قرار داده و همراه فرشتگان،
پرواز مىكند.
هنگامى
كه آزار قريش نسبت به پيامبر صلى الله عليه و آله و يارانش كه به وى ايمان آورده
بودند، در مكّه، پيش از هجرت به مدينه، شدّت يافت، پيامبر صلى الله عليه و آله به
يارانش دستور داد به حبشه هجرت كنند و به جعفر بن ابى طالب، دستور داد تا همراه
آنان، هجرت كند. جعفر و هفتاد مرد از مسلمانان، از مكّه بيرون رفتند تا به دريا
رسيده، بر كشتى سوار شدند. وقتى خبر به قريش رسيد، عمرو بن عاص و عَمّارة بن وليد
را به سوى پادشاه حبشه، نجاشى فرستادند تا مهاجران را برگرداند ... نمايندگان
قريش، بر نجاشى وارد شدند و با خود، هدايايى برده بودند. نجاشى، هدايا را از آنان
پذيرفت.
عمرو
بن عاص گفت: اى پادشاه! گروهى از مردم ما به مخالفت با آيين ما برخاسته و خدايان
ما را دشنام مىدهند و اينك، نزد تو آمدهاند. آنها را به ما برگردان.
نجاشى
به دنبال جعفر فرستاد. او را آوردند. رو به جعفر كرد و گفت: اينها چه مىگويند؟
جعفر
گفت: اى پادشاه! چه مىگويند؟
گفت:
مىخواهند شما را به آنان بازگردانم.
جعفر
گفت: اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما برده آنانيم؟
عمرو
بن عاص گفت: خير؛ آزادگانى بزرگوارند.
جعفر
گفت: اى پادشاه! از آنان بپرس آيا ما به آنان بدهكاريم كه آن را مطالبه مىكنند؟
عمرو
گفت: خير، ما از شما طلبى نداريم.
جعفر
گفت: آيا بر عهده ما خونبهايى است كه مطالبه مىكنيد؟