بشرى است و در شرايط متناسب با خود پديد آمده و احتمال دگرگونى و
تغيير در آن مىرود. از قضاياى بنيادى اين نظريّه آن است كه «وراى ظرف ادراك بشر،
واقعيّتى وجود دارد كه انسان به درك آن نايل مىشود.» اگر اين گزاره نيز همانند
ديگر گزارهها، نسبى و عصرى است، ديگر راهى براى اثبات آن نمىتوان يافت (همان،
278).
3.
خصيصه ذاتى علم آن است كه جهان خارج را نشان دهد؛ چنان كه اگر اين خصيصه از علم
جدا شود، چيزى جز جهل نمىماند. علم هرگز نسبيّت و زمان و مكان نمىپذيرد.
نمىتوان حكايت علم را از واقعيّت در شرايط و زمانهاى گوناگون، مختلف پنداشت؛
زيرا اين موجب زوال آن مىشود (ر. ك. همان، 279).
4.
دلايلى كه بر تجرّد و غير مادّى بودن علم گواهى مىدهند، نسبيّت و عصرى بودنش را
برنمىتابند. از آن جمله است اينكه علم، چيزى جز حضور نيست.
اشياى
مادّى، داراى ابعاد سهگانه يا چهارگانهاند؛ ابعادى كه از يكديگر غايباند. آنچه
مادّى نيست، از حركت و تدريج منزّه است و ثبات و دوام دارد.
بنابر
اين، علم كه مجرّد از مادّه است، ثابت و تغييرنايافتنى است (همان، 280).
5.
همان گونه كه گذشت، طرفداران نظريّه نسبيت معرفت، از پارهاى مبادى علوم جزئى براى
اثبات نظريّه خود سود مىبرند؛ امّا هيچ يك از آنها عصرى و نسبى بودن فهم را نتيجه
نمىدهد. در يكى از دليلها، از فعل و انفعال مادّى سخن رفته است كه همزمان با
وجود يافتن علم در دستگاه عصبى انسان رخ مىدهد. در دليلى ديگر از عوامل اجتماعى و
روانى ياد شده است كه در پديد آمدن علوم متناسب با خود، دخيلاند و علوم ديگر را
برنمىتابند. اين مقدّمات، هر چند از امور مشهودند و در علوم تبيين مىگردند، امّا
زمينههاى فهم انسانىاند نه خود آن. توضيح آنكه نفس انسان، از جهان طبيعت نشئت
گرفته و با حركت جوهرى، مراحل گوناگون تكامل را طى مىكند تا به مقامات عالى
روحانى دست يابد و تا به تجرّد نرسد، با مادّه در ارتباط است و از تحصيل مقامات
جديد باز نمىايستد. اين حركت مستمر- كه تحت تأثير عوامل گوناگون است و با اشكال و
صور گوناگون ظاهر مىشود- زمينه پديد آمدن كمالات علمى را نيز فراهم مىسازد.