مجهولات آدمى كشف نگردند، هيچ يك از معارف و علوم به گونه مطلق
اعتمادپذير نيستند (همان، 273). 4. از دليل دوم و سوم مىتوان دريافت كه معرفت
بشرى، فردى نيست و داراى هويّت جمعى است و مفاهيم جزئى در ارتباط با ديگر مفاهيم
معنا مىيابند. اين پيوند نظاممند، هر گونه تغيير را كه به مجموعه معرفت بشرى راه
يابد، به همه عناصر آن منتقل مىكند.
آنچه
تغيير مىكند، ساخت و ساز منظومه معرفتى است. با تغيير اين منظومه، مفاهيم و عناصر
موجود در آن نيز دگرگون مىشوند و با تحقّق اين دگرگونى، هر مفهومى، معنايى جديدى-
در سازمانى نو با ديگر مفاهيم- پيدا مىكند. بنابر اين ديدگاه، دريافت ساده و
عريان حقيقت و واقعيّت، پندارى خام و باورى سادهلوحانه است. هواخواهان اين
ديدگاه، حقيقت را انكار نمىكنند و از نسبى خواندن حقيقت ابا دارند؛ امّا شناخت
كامل واقعيّت را- اگر محال ندانند- ويژه كسانى مىدانند كه از همه حقايق جهان
آگاهاند و هيچ نادانستهاى در ذهن ندارند (همان، 274).
نقد
نظريّه:
1.
هر چند صاحبان نظريّه نسبيّت معرفت، خويش را از شكّاكيّت مبرّا مىدانند و نظريّه
خود را گونهاى واقعگرايى (رئاليسم) مىشمارند، ولى دستاورد انديشه آنان جز
شكّاكيّت و نسبيّتگرايى نيست. اگر معرفت بشرى را نسبى بشماريم، ديگر نمىتوانيم
به حكايتگرى گزارههاى علمى از واقعيّت اعتماد كنيم؛ چه معرفت بشرى را پديده جديد
مادّى و حاصل تركيب خصوصيّات ذهن با واقعيّتهاى خارجى بدانيم و چه پديدهاى
متناسب با داشتههاى پيشين و دادههاى پسين. بنابر اين نظريّه هيچ سرّى از اسرار
طبيعت- آن سان كه هست- آشكار نمىشود و هيچ حكمى از احكام شريعت به فهم آدمى
نمىرسد و هيچ گويندهاى، مراد خويش را به شنونده نمىفهماند. آنچه گوينده
مىگويد، پيش از رسيدن به شنونده، بارها دگرگون مىشود و اگر به سلامت به منزل
رسد، تنها در نظام معرفتى شخصى معيّن معنا مىدهد. بدين سان، روشن مىشود كه
برآيند اين نظريّه جز شكّاكيّت و انكار شناخت نيست (همان، 276). 2. نظريّه نسبيّت
معرفت، به خود نيز امان نمىدهد و واقعيّتگرايى خويش را به مخاطره مىاندازد؛
زيرا همين نظريّه نيز معرفت