نام کتاب : عوامل معنوی و فرهنگی دفاع مقدس (ج3) نویسنده : سنگری، محمدرضا جلد : 1 صفحه : 248
مىكنم؛اين لباسها به تن من سنگينى مىكند.او به دنبال حياتى بود كه پايان نداشته باشد. [1]
در برگ ديگرى از خاطرات رزمندگان آمده است:
رسول نورانى كه سيزدهسال بيشتر نداشت،در ميان رگبار عراقىها روى جاده ايستاده بود و فرياد مىزد:چرا نشستيد؟بياييد برويم،اللّه اكبر!...هرچه او را براى در امان بودن از گلولههاى دشمن به زير پل مىكشيديم،دوباره بلند مىشد و فرياد مىزد.بچّهها آن روز هم در خرمشهر سرشار از اميد جنگيدند و مردانه مقاومت كردند. [2]
رزمندهاى ديگر از دو نوجوان شهيد چنين ياد مىكند:
دو نوجوان يازده و دوازدهساله بعد از شهادت پدرشان به دوكوهه آمده بودند؛ با لباس سياه،سربند ثاراللّه و كلاه آهنى كه بر سرشان گشاد بود و روى سربند را گرفته بود.اين دو هواى هم را داشتند و همهجا با هم بودند.وقتى روحانى مقر به ايشان گفت:چرا قبل از چهلم پدرتان به جبهه آمدهايد و مادرتان را تنها گذاشتهايد؟!برگرديد! لااقلّ يكى از شما دو نفر برگردد،جواب دادند:
مادرمان خودش در جهاد كار مىكند،ما را هم فرستاد به جبهه و گفت:
اينجورى بابا خشنودتر است،و سفارش كرد با هم باشيد و با هم شهيد بشويد مثل بابا.
اين رزمنده در ادامۀ خاطرات خود مىنويسد:
زخمى شده بودم،عمليات سختى بود،اورژانس پر از مجروح و شهيد بود.
خواباندندم گوشۀ يك ديوار،درد در تمام بدنم مىپيچيد.كنارم روى دوتا