responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 5  صفحه : 2313
ابوالعباس سفاح
جلد: 5
     
شماره مقاله:2313

     اَبوالْعَباسِ سَفّاح، عبدالله بن محمد بن علي بن عبدالله بن عباس بن عبدالمطلب (104 ـ 13 ذيحجه 136 ق/722 ـ 9 ژوئن 754 م)، نخستين خليفة عباسي.

     شناختن زمينهاي سقوط خلافت اموي و مقتضيات تاريخي آن دوره، در بازشناسي شخصيت، زندگي و خلافت ابوالعباس سفاح اهميت بسيار دارد،‌اما به رغم فزوني شمار مآخذؤ نمي توان اطلاع دقيقي از آنچه موجب خلافت ابوالعباس شد، به دست داد. زيرا دو علت بنيادين در ناشناخته تر ماندن اين دوره سخت مؤثرند: نخست اينكه دعوت عباسي با پنهانكاري بسيار آغاز شد و ادامه يافت و در موارد فراوان با جرهشهاي اعتقادي همراه بود و ديگر آنكه اين دعوت گرچه در پايان، موجب فروپاشي امويان ـ رقيب ديرين بني هاشم شد، اما پس از پيروزي، رقابت ميان تيره هاي خاندان بزرگ هاشمي را عميق تر و آشكار ترساخت. نزاعهاي عمده اي كه در آغاز كار ميان داعيه داران خلافت و كساني كه براي خود در انقراض امويان سهم بيشتري مي انگاشتند، درگرفت و در زمان ابوجعفر منصور به اوج خود رسيد، موجب شد كه آنان مبارزة خود را با امويان عميق تر،‌ اساسي تر و طولاني تر و انمود كنند و در ضمن تا حد امكان از عقايد گروههاي گوناگون، براي كسب قدرت بيشتر سود جويند. بدين لحاظ،‌ چنانكه خواهيم ديد، اين دوره بسيار رازآميز و شگفت انگيز و از نظر منابع، آكنده از ابهامها و گرههاي ناگشودني است و بازشناسي حقيقت از ميان انبوهي تناقضات ـ كه غالب آنها نتيجة دستكاري در روايات تاريخي و پراكندن اخبار بي پايه براي دست يابي به اهداف خاص است ـ اگر ناممكن نباشد، بسي دشوار خواهد بود. با اينهمه، كوشش مي شود تا بخشي از مقتضيات اين دوره كه مرتبط با شخصيت ابوالعباس سفاح،‌ به عنوان يكي از افراد مورد توافق غالب گروههاي ضداموي است، بررسي شود. همچنين بايد به اني نكتة اساسي توجه كرد كه روح بشارتهايي كه دربارة ظهور يك «منجي» به پيامبر (ص) نسبت داده مي شد، در اين دورة تارخي بر اذهان مخالفان بني اميه چيرگي ويژه داشت.

     ابوالعباس در ناحية شرّاة كه جايگاه عباسيان بود، زاده شد (خطيب، 10/46). مادرش ريطه (رائطه) دختر عبيدالله بن عبدالله از تيرة بني حارث بن كعب از قبيلة مذحج بود (نك‌ : ابن حبيب، 33؛ زبيري، 30؛ ابن عساكر، 105 ـ 106) و از همين رو، ابوالعباس ابتدا به «ابن الحارثيّه» شهرت يافت (نك‌ : دبنالة مقاله). گزارشهايي در دست است داير بر اينه ازدواج محمد بن علي با ريطه براي تحقق بخشيدن به احاديث و رواياتي بود كه براساس آنها، خلافت پس از امويان از آن فرزند اين دو خواهد شد (نك‌ : اخبار الدول‌ـة، 168 ـ 169؛ ابوالفرج، مقاتل، 235؛ زمخشري، 3/585 ـ 586)؛ به همين سبب امويان موافقتي با آن نداشتند (نك‌ : مبرد، 2/759؛ يغموري، 264). بخشي از اين روايات، نشان دهندة افسانه هايي است كه عباسيان بعداً براي «موعود» جلوه دادن ابوالعباس برساختند (نيز نك‌ :زبير بن بكّار، 352 ـ 353؛ مسعودي، مروج، 3/252؛ اخبار الدول‌ـة، 207)؛ اما پيوند ميان تيرة مذحجي و هاشمي را بايد علت اصلي هراس امويان شمرد. نقش نسب مادر نيز در اينجا مي بايد مهم تلقي شود، چنانكه بي گمان، همين مسأله يكي از علل عمدة توجه به ابوالعباس براي خلافت (نك‌ : دنبالة مقاله) و كنار نهادن برادر بزرگ تر، او ابوجعفر منصور (ز 95ق/ 712 م) شد كه مادرش كنيزي بربري بود (ابن قتيبه، 377؛ اخبار الدول‌ـة، 234) و محمد بن عبدالله بن حسن معروف به نفس زكيه بعدها همين امر را دستاويز طعن بر او قرار داد (ابن عبدربه، 5/80، 82 ـ 83؛ ازدي، 182).

     شگفت آنكه، از زندگي ابوالعباس تا زمان خلافت او، آگاهي چنداني در دست نيست، آگاهيهايي كه از وي در دست است، به دوران خلافت او باز مي گردد و در حقيقت در اين دوران نيز مجري سياستهايي بود كه عباسيان در پيش گرفته بودند. تنها واقعة مهمي كه گفته شد، پيش از خلافت در آن شركت داشت، حضور در انجمن ابواء بود كه تيره هاي قبيلة بني هاشم در حدود 125 ق تشكيل دادند گزارشهايي نشان مي دهند كه به هنگام بروز اختلافات ميان امويان، عده اي از هاشميان به بهانة حج، در حجاز گرد آمدند. ظاهراً اينان مي خواستند براي تعيين خليفه اي از ميان خود، به نظر واحدي برسند. در اين ميان، عبدالله بن حسن بن حسن پيشنهاد كرد كه با فرزند او، محمد، به عنوان «مهدي موعود» بيعت كنند، ولي اين پيشنهاد با مخالفت ديگر تيره ها مواجه شد و سرانجام، اين انجمن به نتيجه اي نرسيد (نك‌ : ابوالفرجؤ همان، 256؛ آبي، 1/372 ـ 373؛ اخبار الدول‌ـة، 385 ـ 386). هر چند كه هاشيمان در اين انجمن به نتيجة واحدي نرسيدند، ولي بعدها عده اي از اين گردهمايي به نفع خود بهره برداريهاي سياسي كردند. مثلاً ممحمد نفس زكيه مدعي شد كه منصور در آنجا با او بيعت كرده بوده است (نك‌ : طبري، 7/517؛ ذهبي، تاريخ، (حوادث 141 ـ 160 ق)/ 14 ـ 15) و همين امر را دستاويز شورشها و ادعاهاي بعدي خود بر ضد منصور قرار مي داد از سوي ديگر، ابوجعفر منصور مدعي بود كه در اين گردهمايي، امام جعفر صادق (ع) خلافت سفاح و پس از او منصور و ادامة خلافت در نسل او را پيش بيني كرده بوده است (ابوالفرج، همان، 253 ـ 255؛ ابن طقطقي، 165). وجود اين تناقضات، نشاناز رقابت ميان تيره هاي هاشمي و دست كاري در اخبار دارد.

     به هر روي، پس از ابن ابوالعباس را تنها پس از دستگيري ابراهيم امام (ه‌ م) توسط امويان مي توان يافت. روايتهاي مربوط به جانشيني ابوالعباس سخت دست كاري شده و مغشوش است: گفته اند زماني كه مروان بن محمد از فعاليتهاي ابراهيم امام  و طرفداران او در خراسان آگاه شد، فرمان داد تا او را دستگير كنند. مأموران اموي پس از دستگيري، وي را به شام و به سوي حرّان بردند و سپس به زندان افكندند. دراين گيرودار، ابراهيم دو نامه نوشت: يكي را به غلام خود سابق سپرد تا به ابوالعباس برساند. وي در اين نامه ابوالعباس را به جاي خويش تعيين كرده و از او خواسته بود كه بي درنگ به سوي كوفه روانه شود. نامة ديگر خطاب به ابومسلم بود كه در آن به جانشيني ابوالعباس اشاره كرده بود. گفته اند كه نسخه هايي از اين نامه را با مُهَلهَل بن صَفان به سوي ابوسلمة خلال (ه‌ م) و با ابراهيم بن سلمه به سوي قَحطَب‌ـة بن شبيب فرستاد (بلاذري، 3/123 ـ 124؛ اخبار الدول‌ـة، 393 ـ 394؛ قس: تاريخ الخلفاء، 576 ـ 577).

     اما بخش پاياني اين روايت با ديگر گزارشها متناقض مي نمايد؛ چه از مهلهل بن صفوان و ابراهيم بن سلمه به عنوان همراهان ابوالعباس و ديگر عباسيان در گريز به سوي كوفه نام برده شده است (نك‌ : اخبار الدول‌ـة، 410) و در روايات ديگري نيز به همراهي ابراهيم بن سلمه با بني العباس تا ورود به كوفي و وقايع پس از آن تصريح شده است (نك‌ : طبري، 7/424؛ ابن اثير، 5/410). وجود تناقض در اين اخبار را نمي توان چندان عادي و تصادفي تلقي كرد. وجود قرايني نشان مي دهد كه از آغاز ميان دو جناح ضد اموي دعوت، يعني خراسانيان و عراقيان بر سر خلافت توافق وجود نداشته است؛ چنانكه گزارش شده است كه ابومسلم، پس از مرگ ابراهيم امام، كساني را كه در خراسان تمايلي به بازگرداند دعوت به سوي آل علي (ع) داشته اند، فرو كوبيد (نك‌ : اخبار الدول‌ـة، 403 ـ 404). نكتة قابل توجه ديگر آنكه، در وصيت ابراهيم امام، از ابوالعباس با لقب «ابن الحارثيه» ياد شده است و بعدها نيز كه خراسانيان، كوفه را در تصرف خويش گرفتند، لقب اين الحارثيه را همچون رمزي از خليفه به كار مي بردند (نك‌ : طبري، همانجا؛ ابن اثير،‌5/411؛ تاريخ الخلفاء، 577) و حتي اين لقب، به عنوان علامتي براي بازشناسي ابوالعباس از ابوجعفر منصور ـ كه او نيز عبدالله نام داشت ـ به كار مي رفت (ازدي، 121؛ تاريخ الخلفاء، 587؛ نيز نك‌ : بلاذري، 3/139). از سوي ديگر، مي دانيم كه بدنة اصلي ادعيان را مولي بني مسليه تشكيل مي دادند كه خود تيره اي از قبيلة مذحجي بني حارث بن كعب بودند و همين بني مسليه بودند كه امر دعوت نخست در ميان آنان شكل گرفت (نك‌ : اخبار الدول‌ـة، 191 ـ 192) و چنانكه از برخي گزارشها برمي آيد، ايشان خود را عاملان اصلي سقوط بني مروان به عنوان قوم «موعود» جلوه مي دادند (مثلاً نك‌ طبري، 7/441، 442؛ اخبار الدول‌ـة، 182). بنابراين كوشش آنان براي ترجيح خلافت ابوالعباس نبايد چندان شگفت انگيز باشد. به هر روي، اطلاع يافتن ابوسلمة خلال و قحطبه از وصيت ابراهيم امام، ناپذير فتني مي نمايد، خاصه كه به سرگشتگي و پريشاني ابوسلمه، پس از دريافت خبر مرگ ابراهيم امام تصريح شده است (نك‌ : همان، 404). وجود چنين قرايني شايد نشان دهد كه اعلام جانشيني ابوالعباس از سوي ابراهيم امام، مورد توافق وي و داعيان عراقي نبوده است و اين ممكن است به اصل چگونگي آغاز دعوت باز گردد كه بنابر گزارشهاي بسياري، بي تصريح به نام كسي و با شعار «الرّضا من آل محمد» همراه بوده است. چنانكه محمد بن علي، داعيان نخستين را به كتمان نام خود سفارش كرده بودند و آنان در كوفه تنها با همين شعار تبليغ مي كردند و از نام بردن صريح امام، به بهانة پنهان داشتن نام او تا هنگام ظهور، طفره مي رفتند (نك‌ : همان، 192، 194). همچنين بايد گرايشهاي كوفيان را به آل علي (ع) نيز در اين زمان در نظر آورد. محمد بن علي در آغاز در مورد اعتماد به كوفيان، به داعيان نخستين هشدار داده بود (نك‌ : همان، 193، 194، 200).

     به هر حال سابق، غلام ابراهيم، نامة او را مبني بر جانشيني ابوالعباس به وي تسليم كرد و ابوالعباس به رغم مخالفت يكي از عموهايش كه او را از مخاطرات برحذز مي داشت، به همراه خاندان و مواي خود به سوي كوفه گريخت (نك‌ : همان،‌410 ـ 411؛ بلاذري، 3/128؛ مسعودي، همانجا). در برخي گزارشها بدون اشاره به وصيت ابراهيم، از فرار ابوالعباس و ديگر عباسيان به كوفه سخن به ميان آمده است (نك‌ : دينوري، 358؛ ذهبي، سير، 6/77 ـ 78؛ نيز نك‌ : اخبار الدول‌ـة، همانجا). بر پاية روايتي كه آشكارا با اخبار ديگر ناسازگار است، ابوالعباس و ديگر عباسيان، به هنگام دستگيري ابراهيم، با او تا دمشق رفتند و ابراهيم در آنجا رسماً، ابوالعباس را به جاي خود گماشت (نك‌ : همان، 400).

     در اين احوال كوفه در تصرف لشكر خراسان بوده و ابوسلمه بر امور تسلط داشت. ابوالعباس در نزديكيهاي كوفه به ابوسلمه پيغام فرستاد كه قصد ورود به شهر دارد، ولي ابوسلمه ابتدا مخالفت كرد و سپس بر اثر اصرار عباسيان كه خطر مروان را گوشزد مي كردند، به آنان اجازة ورود داد (جهشياري، 56؛ العيون، 3/198). آنان در اوايل صفر 132 وارد كوفه شدند و ابوسلمه ايشان را در سردايي در محلة بني اَوْد (از تيرة نَخَع مذحج: كلبي، 1/304، 333) پنهان كرد و ورودشان را از همگان مخفي داشت (بلاذري، 3/139؛ دينوري، همان؛‌طبري، 7/423؛ جهشياري، 56، 57) و دو تن عراقي را برا ايشان گماشت (دينوري، همانجا). در اين زمان لشكريان خراسان كمابيش از مرگ ابراهيم آگاهي يافته بودند (نك‌ : العيون، 3/199). يك گزارش نيز نشان مي دهد كه شايد ابوسلمه به اين جهت به دفع الوقت توسل مي جسته كه هنوز به خبر مرگ ابراهيم مطمئن نبوده است (همان، 3/198). ابوسلمه در همين زمان پيش از آنكه خراسانيان ـ كه دائماً منتظر ظهور خليفه بودند و او آنان را از شتاب باز مي داشت (نك‌ : بلاذري، همانجا؛ طبري،‌ همانجا؛ جهشياري، 57) ـ از وجود عباسيان در كوفه آگاه شوند، تصميم گرفت خلافت را به يكي از آل علي (ع) پيشنهاد كند (نك‌ : ه‌ د،‌ ابوسلمة خلال)، اما در اين ميان، يكي از سرداران و داعيان خراساني، محمد بن ابراهيم حميري نام، مشهور به ابوحميد سمرقندي (اخبار الدول‌ـة، 221) در محلة كُنّاسة كوفه به سابق برخورد و از خليفه پرسيد. سابق ماجرا بگفت و آنگاه او را به سوي جايگاه ابوالعباس و خاندان او برد و وي بي درنگ با ابوالعباس به خلافت بيعت كرد. ابوحميد سپس به سراغ ابوالجهم بن عطيه ـ كه همراه قحطبه به كوفه آمده بود ـ و ساير سرداران خراساني رفت و ايشان نيز پنهاني با ابوالعباس بيعت كردند (بلاذري، همانجا؛ طبري، 7/423 ـ 424).

     در ماجراي ارتباط ميان عباسيان و لشكر فاتح خراسان در كوفه نقش كساني را نمي توان ناديده گرفت؛ نخست ابوالجهم بن عطيه كه با ابومسلم ارتباط داشت و همو ابوالعباس را از نهانگاه بيرون آورد و با او به خلافت بيعت كرد و سپس خراسانياني چون ابوحميد سمرقندي. از ميان عراقيان بايد از يقطين بن موسي نام برد كه از داعيان كوفي بود و تا 185 ق زيست (ابن اثير، 6/169). چنانكه گذشت، ابوسلمة خلال او را با كسي ديگر به مراقبت ابوالعباس و همراهانش گماشته بود (دينوري، همانجا) و از وي به عنوان كسي ياد شده كه در اطلاع دادن به خراسانيان دربارة خليفة عباسي، مؤثر بوده است (تاريخ الخلفاء، 579).

     خراسانيان پس از بيعت، ابوالعباس را به مسجد بردند (13 ربيع الاول يا 12 ربيع الآخر 132 ق) و همگان با او به خلافت بيعت كردند (نك‌ : بلاذري، 3/141؛ يعقوبي، 2/349؛ العيون، همانجا). ابوالعباس پس از بيعت عمومي در كوفه، به منبر رفت و در آن ضمن تاختن به بني اميه، بر حق «اهل بيت» به عنوان تنها وارثان سزاوار خلافت تأكيد كرد و در پايان گفت: «فَانا السّفاح المُبيح و الثائر المبير»، اما گفته اند چون تب دار وهيجان زده بود، ادامة سخن نتوانست و عمّ وي داوود بن علي سخن وي را دنبال گرفت (نك‌ : بلاذري، 3/143؛ طبري، 7/426؛ ابن ابي الحديد، 7/154). ابوالعباس شب در مسجد خوابيد و روز بعد با مردم نماز گزارد (نك‌ : بلاذري، 3/141). آنگاه عموي خود داوود بن علي را بر كوفه گماشت و عموي ديگرش عبدالله ابن علي را به ياري ابوعون (ه‌ م) به جنگ آخرين بازماندة بني مروان روانه كرد. نيز برادرزادة خود عيسي بن موسي از نزد حسن بن قحطبه فرستاد كه مشغول جنگ با ابن هبيره (ه‌ م) در واسط بود و برخي از عباسيان را بر كارهاي ديگر گماشت.

     در اينكه از چه هنگام، ابوالعباس به لقب سفاح خوانده شده، اختلاف وجود دارد. برخي مؤلفان (شعبان، 261) اساساً به كار رفتن اين لقب را مربوط به زمانهاي بعد مي دانند، اما نشانه هايي در دست است كه اين لقب در ميان عرب پيش از اسلام بي سابقه نبوده است (نك‌ : نيكلسون، 253، حاشيه). گوناگوني لقبهاي ابوالعباس مي تواند نشان دهندة تلاشهايي باشد كه عباسيان براي «موعود» جلوه دادن او به كار مي بردند؛ مانند استفاده از لقب «مهدي» كه گفته اند نخست بدان شهرت يافت (نك‌: مسعودي، التبنيه، 338) و شاعري به نام سديف نيز او را با همين لقب مدح كرد (يعقوبي، 2/359). سپس به لقبهايي چون «قائم» كه داوود بن علي ـ عمّ خليفه ـ ضمن خطبه اي در حق وي به كار برد (همو، 2/350؛ نيز نك‌ : قلقشندي، 1/22، 170) و «مرتضي» (نك‌ : خطيب، 10/46، 47؛ صفدي، 17/432؛ قلقشندي، 1/22) برمي خوريم. لقب «مبيح» هم گفته اند از القاب او بوده (نك‌ :صفدي، همانجا) وظاهراً از كلمات پاياني خطبة خود او اخذ شده است. اما لقب «سفاح» نمي تواند با احاديثي كه به طور پراكنده به پيامبر (ص) يا ابن عباس (ابن ابي شبيه، 15/197؛ خطيب، 10/48) نسبت داده شده، بي ارتباط باشد.مضمون اين احاديث نشان مي دهد كه خاصه پيامبر (ص) مردمان را به ظهور مردي از خاندان خود با لقب «سفاح» بشارت داده است. در اينگونه احاديث كه به احاديث «رايات سود» شهرت دارند، آمدن درفشهاي سياه ـ نشانة فاتحان خراساني ـ به عنوان نشانه اي از ظهور «موعود» تلقي شده مي شده است و به نظر مي رسد كه اين قبيل احاديث را عباسيان خود مي پراكنده اند (نك‌ : اخبار الدول‌ـة، 207). از روايان اينگونه احاديث مي توان به يزيد بن ابي زياد (د 136 ق) اشاره كرد كه از موالي بود و روايتهايي از او در خصوص «رايات سود» و اينكه در پي آن رايات، «مهدي» خواهد  بود، نقل شده است (نك‌ : ابن ابي شبيه، 15/235 ـ 236؛ ابن ماجه، 2/1366؛ ذهبي، همان، 6/131 ـ 132؛ قس: هيثمي، 7/316؛ ابن خلدون، 317 ـ 318). همچنين مي توان از حديث سليمان بن مهران اعمش (د 147 يا 149 ق: ابن خلكان، 2/403) ياد كرده كه در آنها به سفاح اشاره شده است (نك‌ : نعيم ابن حماد، گ 101 الف، 102 الف؛ احمدبن حنبل، 3/80؛ بلاذري، 3/47؛ ازدي، 123). در روايتي منسوب به پيامبر (ص) كه راوي آن حنظل‌ـة ابن ابي سفيان (د 151 ق) است، صريحاً 135 ق به عنوان سالي كه از آن «سفاح» خواهد بود، بشارت داده شده است (ذهبي، ميزان، 1/97؛ نيز نك‌ : ابن حجر، لسان، 1/171 ـ 172). در مقابل، احاديثي به پيامبر مذكور وجود دارد، مانند حديث زيد بن واقد قرشي (د 138 ق: ذهبي، همان، 2/106؛ ابن حجر، تهذيب، 3/426؛ براي اصل روايت، نك‌ : ابونعيم اصفهاني، 5/192). واژة «سفاح» معمولاً به دو معني خوونريز و بسيار بخشنده (ابن منظور،‌ ذيل سفح) به كار رفته و گفته اند كه ابوالعباس را به سبب خونريزي بسيار او از بني اميه «سفاح» ناميده اند (نك‌ : قلقشندي، 1/170؛‌ اشپولر، 43؛ نيز نك‌ : آمدرز، 660, 663)، اما صفتي كه در احاديث مذكور براي «سفاح بشارت داده شده» به كار رفته است، از او به عنوان فردي بسيار بخشنده ياد شده (مثلاً نك‌ : ابن ابي شيبه،‌15/196؛ نعيم بن حماد، گ 102 الف؛ هيثمي، 7/314، 316؛ متفي، 83، 84، 90؛ سيوطي، 256) و اين با آن دسته اخبار مطابقت دارد كه از گشاده دستي ابوالعباس حكايت مي كند (مثلاً نك‌ : ابن قتيبه، 212؛ يعقوبي، 2/260؛ ذهبي، سير، 6/79 ـ 80). خود وي نيز در پايان نخستين خطبه اش، به افزايش بخششها اشاره كرده است (نك‌ : طبري،‌ همانجا؛ تاريخ الخلفاء، 589).

     در برخي مآخذ از عموي خليفه، عبدالله بن علي نيز با لقب سفاح ياد شده (نك‌ : زبيري، 29؛ بلاذري، 3/72، كه در آن واژة سفاح تصحيف شده است؛ مقدسي، 6/74؛ اخبار الدول‌ـة، 148) و شاعري به نام حفص ابن ابي النعمان نيز او را پس از قلع و قمع امويان در شام با اين لقب ياد كرده اند (ازدي، 141: ياقوت، 4/115 ـ 116) و به نظر مي رسد كه شهرت وي به «سفاح» به سبب زياده روي در خونريزي بوده باشد (نك‌ : دنبالة مقاله). با توجه به اين نكات مي توان احتمال داد كه لقب سفاح دستاويز رقابت ميان خاندان عباسي بوده است، خاصه كه عبدالله بن علي بعدها داعيه دار خلافت شد و بر منصور شوريد و به احتمال فراوان در توطئه اي از سوي او به قتل رسيد (نك‌ ك ابن اثير، 5/5819. نشانه هايي از خلط او با ابوالعباس نيز در دست است ( نك‌ : ابن عبدربه، 4/97).

     عباسيان و ديگر كساني كه در تحقق خلافت آنان سهيم بودند، در تكميل زمينه چيني خود،‌ خلافت ابوالعباس ـ و اساساً سقوط بني مروان و برآمدن خاندان عباسي ـ را هر چه بيشتر امري «موعود» جلوه دادند. چنانكه عم خليفه، در خطبة خود مدعي شد كه خلافت بني عباس تا نزول عيسي بن مريم (ع) ادامه خواهد يافت (نك‌ : طبري، 7/428؛ ابن ابي الحديد، همانجا؛ تاريخ الخلفاء، 590). روايتي هم نشان مي دهد كه حتي مروان بن محمد نيز به اينگونه ادعاها اعتقاد داشته است (نك‌ : ابن اثير، 5/419). قراين ديگري نشان مي دهند، گروهي كه حسن بن محمد بن حنفيه، صاحب كتاب الارجاء، آنان را شيعه ناميده است، به تشكيل دولتي پيش از برپايي «قيام الساع‌ـة» اعتقاد داشته اند (نك‌ : ذهبي، تاريخ، (حوادث 81 ـ 100ق)/332 ـ 334، به نقل از كتاب الارجائ) و هم اينان بودند كه حكومت بني عباس را همين دولت مي انگاشتند؛ چنانكه سيد حميري نيز در شعري در مدح ابوالعباس، از ادامة خلافت اين خاندان تا هبوط عيسي سخن گفته است (ابن ابي الحديد، 7/158؛ نيز نك‌ : قاضي، 149).

     نخستين كاري كه عباسياين در جهت استحاكام پايه هاي خلافت انجام دادند، از ميان برداشتن ابوسلمة خلال بود كه ظاهراً در رقابتي بر سر قدرت بيشتر، با ابومسلم خراساني (ه‌ م)، در بازگرداندن خلافت به آل علي (ع) كوشش كرد و سرانجام در توطئه اي از سوي ابومسلم و خليفه به قتل رسيد (براي تقصيل، نك‌ : ه‌ د، ابوسلمة خلال). ابوالعباس يك چند پس از قتل ابوسلمه از كوفه به حيره رفت و سپس مركز خلافت را در 134ق به «انبار» منتقل كرد (ابن قتيبه، 373؛ يعقوبي، 2/358؛ ابن اثير، 5/454) و در آنجا كاخي براي خود بنا كرد (نك‌ : ابن عبدربه، 4/211؛ نير نك‌ : يعقوبي، همانجا). هدف از اين كار دوري از منطقة كوفه بود كه خليفه با آگاهي از گرايش مردم آن شهر به آل علي (ع)، ادامة مركزيت آن را به صلاح نمي ديد، چنانكه ابومسلم نيز او را به ترك كوفه اندرز داد (نك‌ : بلاذري، 3/150). خليفه پس از آن به قلع و قمع كامل امويان در شام پرداخت.

     عبدالله بن علي پس از درهم شكستن سپاه مروان بن محمد در كنار رود زاب، سر در پي او نهاد و به دستور خليفه دمشق را تصرف كرد و در كنار نهر ابي فطرس مروان را باز عقب راند. سرانجام ب رمروان دست يافتند (طبري، 7/438، 440) و سرش را بريدند و نزد ابوالعباس سفاح در كوفه فرستادند (26 ذيحجة 132؛ همو، 7/440 ـ 442) و گفته اند كه خليفه پيشاني سپاس به خاك ساييد (ابوالفرج، الاغاني، 3/92؛ مسعودي، مروج، 3/257). ظاهراً پس از قتل مروان بيعت ديگري با ابوالعباس صورت گرفت، زيرا در برخي مآخذ از 28 ذيحجة 132 نيز به عنوان روز بيعت ابوالعباس نام برده شده (نك‌ : يعقوبي، 2/349). ددر مديحه اي هم كه سيد حميري براي ابوالعباس سرود و گفته اند به هنگام بيعت با او بوده است، يك بيت آن به قلع و قمع امويان در شام به توسط عبدالله بن علي تصريح دارد (نك‌ : ابن ابي الحديد، همانجا).

     گفته اند كه عبدالله بن علي، در كنار نهر ابي فرس، در حالي كه گروهي نزديك به 100 تن از امويان را امان داده بود، فرمان قتل عام داد و سپس بر پيكرهاي نيمه جان آنان سفرة چرمين بگسترد و به طعام نشست. آنگاه گورهاي خلفاي بني اميه را شكافتند و باقي ماندة اجسادشان را سوزاندند و خاكسترشان را به رودخانه ريختند (ازدي، 138؛ ابن اثير، 5/430). به همين سبب به عبدالله بن علي لقب «سفاح» به معني خونريز دادند (نك‌ : مقدسي، همانجا) و ظاهراً همين مسأله موجب خلط ميان وي و ابوالعباس در كشتار امويان شده است (نك‌ : ابن اثير، 5/429، 431؛ قس: مبرد، 3/1367؛ ابوالفرج، همان، 3/93).

     روايتهايي مشابهي نيز از كشتار امويان در مكّه و مدينه توسط داوود ابن علي گزارش شده است (نك‌ : ابن اعثم، 8/193). همچنين كشتارهايي در بصره توسط سليمان بن علي صورت گرفت (ابوالفرج، همان، 3/95). در موصل نيز كه اهل آن به ولايت محمد بن صول به بهانة آنكه «مولي» است، گردن ننهاده بودند، خليفه، برادرش يحيي بن محمد را به ولايت آن ديار فرستاد و به گفتة ازدي (ص 146 ـ 149) قتل عام بسيار سختي در مسجد صورت گرفت.

     ابوالعباس برادر خود ابوجعفر منصور را براي يكسره كردن كار ابن هبيره، حاكم عراق، ‌گماشت. ابن هبيره كه از لشكر خراسان به فرماندهي قحطبه و فرزندش حسن در نزديكيهاي كوفه شكست خورده بود، اينك در واسط پناه گرفته بود (ابن اثير، 5/439؛ ابن خلكان، 6/315). نخست ميان دو لشكر نزاعهايي درگرفت، ولي با رسيدن خبر قتل مروان، لشكريان ابن هيبره دست از همكاري كشيدند و او تصميم به جلب حمايت محمد بن عبدالله نفس زكيه گرفت، ولي جوابي از او دريافت نكرد (نك‌ : ابن اثير، 5/439 ـ 440). منصور نيز كساني را براتي برقراري صلح برانگيخت. سرانجام به ابن هبيره به ابن هبيره امان داده شد و خليفه بر امان نامة او صحه گذارد، ولي گفته اند ابومسلم كه به وسيلة جاسوس خود،‌ ابوالجهم، از وقايع خبر مي يافت، خليفه را به قتل ابن هبيره برانگيخت (ابن خلكان، 6/315 ـ 316) و خليفه از منصور قتل ابن هبيره را خواست، سرانجام، اندكي بعد وي را به قتل رساندند ( ابن اثير، 5/441 ـ 442؛‌ ابن خلكان، 6/317).

     پس از مرگ مروان شورشهايي در مخالفت با عباسيان در شام پديد آمد، مانند شورشهايي در مخالفت با عباسيان در شام پديد آمد، مانند شورش حبيب بن مُرّة مُرّي كه در بثنيه و حواران قيام، و جامة سپيد در بر كرد. اما عبدالله بن علي كه از سوي ديگر با شورش ابوالورد رو به رو شده بود، با حبيب بن مره صلح كرد (طبري، 7/446) و سپس به ابوالورد پرداخت كه با ابو محمد سفياني، از نوادگان يزيد بن معاويه، همداستان شده بود. ابوالورد در پيكار «مروج الاخرم» در پايان 132 ق، با عدة بسياري از كسان خود كشته شد و ابو محمد سفياني نيز كه به خونخواهي مروان برخاسته بود، پس از مدتي در حجاز گرفتار شد و بعدها در زمان منصور به قتل رسيد (نك‌ : ابن اثير، 5/432 ـ 434).

     در خلافت ابوالعباس دو شورش مهم ديگر نيز توسط شريك بن شيخ مهري و زياد بن صالح از موالي بني خزاعه در خراسان روي داد كه هر دو به دست ابومسلم سركوب شد (بلاذري، 3/171؛ يعقوبي، 2/354؛ طبري، 7/459؛ نرشخي، 86 ـ 89؛ ابخار الدول‌ـة، 218،‌ 220). ناشنه هايي در دست است كه بر مبناي آنها ظاهراً شورش زياد بن صالح، نمي توانسته بدون حمايت ضمني خليفه براي جلوگيري از قدرت روزافزون و عنان گسيختة ابومسلم صورت گرفته باشد. گفته اند كه خليفة «سَبّاع» نامي را كه احتمالاً محامل وعده هايي براي حكومت خراسان به زياد بن صالح بود. پنهاني به خراسان گسيل كرده بود تا ابومسلم را ناگهاني بكشد، ولي ابومسلم خبر يافت و سَبّاع را از ميان برداشت (طبري، 7/466). خليفه نيز چاره اي جز اظهار خشنودي از فروشنستن فتنة زياد و كشته شدن او نداشت. ابومسلم، پس از آن نيز، عيسي بن ماهان را كه احساس مي شد از همكاران و دوستان زياد بن صالح است، به دست ابوداوود خالد ذهلي به كشتن داد و همين موجب بروز اختلاف ميان او و خليفه شد (نك‌ : بلاذري، 3/168 ـ 169). در اين زمان به جنبش خوارج نيز در عمان، اشاره شده است (نك‌ :طبري، 7/462 ـ 463؛ ابن اثير، 5/451 ـ 452).

     علويان و خاصه بني الحسن، در زمان ابوالعباس گرچه فعاليت چنداني نداشتند، اما چنانكه گذشت، عبدالله بن حسن محض و فرزندش محمد بن عبدالله، معروف به نفس زكيه پيش از پيروزي عباسيان، در پس كسب قدرت بودند و فعاليتهاي آنان از چشم عباسيان دور نبود. محمد نفس زكيه كه خود را «مهدي» مي پنداشت، در زمان ابوالعباس پنهان مي زيست (ابوالفرج، مقاتل، 232 ـ 233) و چون پدرش عبدالله به امر ابوالعباس براي بيعت به كوفه آمد، از پاسخ صريح به خليفه كه از محمد مي پرسيد، طفره رفت تا خليفه از او دست بدارد؛ ولي وقتي كه ابوالعباس بر بيعت ستاندن از او، حتي از مدينه، تأكيد كرد، عبدالله از دادن اطلاعات بيشتر در خصوص او شانه خلي كرد و ابوالعباس به تهديد وي پرداخت (العيون، 232؛ نيز نك‌ : يعقوبي، 2/360). با اينهمه، گزارشهايي در دست است كه ابوالعباس براي جلب خشنودي علويان، با گشاده دستي بسيار، بخششهاي هنگفتي به عبدالله بن حسن و ديگر علويان مي كرده است (نك‌ : همانجا؛ ابوالفرج، همان، 173؛ صفدي، 17/432؛ العيون، همانجا).

     مهم ترين حادثه در زمان ابوالعباس ورود ابومسلم در 136 ق از خراسان به عراق بود كه با لشكريان خود به شهر انبار درآمد و مورد استقابل خليفه قرار گرفت.

     مطابق روايتي، خليفه ابومسلم را با نيرنگ به عراق كشانيد و براي اين كار از ابوالجهم بن عطيه كه چشم و گوش ابومسلم نزد ابوالعباس بود، استفاده كرد. ابوالعباس گويا از بيم سطوت و قدرت او در خراسان، مي خواست او را از آن ولايت منتزع كند (طبري، 7/468 ـ 470؛ جهشياري، 63). هم از اين روي بود كه ابوالعباس كوشيد تا در عراق ميان ابوالمسلم و لشكر خراسان اختلاف بيفكند (همانجا). ابومسلم از عراق قصد حج كرد و خليفه، برادر خود ابوجعفر منصور را به سرپرستي كار حج گماشت. ابومسلم و منصور در راه بازگشت از حج بودند كه خبر مرگ خليفه بديشان رسيد (نك‌ : طبري، 7/470).

     ابوالعباس بر اثر بيماري آبله درگذشت (نك‌ : همو، 7/470 ـ 471) و در انبار در قصر خود مدفون شد (همانجا؛ هروي، 67). گفته اند كه ابوالعباس، اندكي پيش از مرگ، ابوجعفر منصور را به جاي خويش گمارد و ولايت عهدي او را به برادرزاده اش عيسي بن موسي واگذارد (نك‌ : طبري، 7/471؛ ابن اثير، 5/461؛ العيون، 3/257)، اما اخبار جانشيني منصور به جاي ابوالعباس، توسط خود وي، نيازمند بررسي بيشتر و دقيق تري است.

     با آنكه در آن ايّام، وزارت ـ چنانكه بعداً پديد آمد ـ معمول نبود، ولي نويسندگان متأخرتر، كساني چون ابوسلمة خلاّل و خالد بن برمك را وزيران سفّاح خوانده اند (ابن طقطقي، 156).

     از ابوالعباس دو فرزند به نامهاي محمد و ريطه برجاي ماند. 4 فرزند ديگر او به نامهاي عباس و علي و ابراهيم و اسماعيل ظاهراً در كودكي در گذشته بودند (بلاذري، 3/179). محمد به هنگام مرگ پدر كوچك تر از آن بود كه در نزاعهاي بعدي شركت كند و بنابراين در حاشيه قرار گرفت (نك‌ : يعقوبي، همانجا). گفته اند كه بعدها منصور او را به كايهايي گمارد كه آخرين آنها ولايت بصره بود. وي تا 150ق زيست (نك‌ : بلاذري، 3/180؛ صولي، 10). از آنجا كه از محمد فرزندي باقي نماند، نسل او نيز ادامه نيافت (نك‌ : ابن حزم، 20؛ قس: قلقشندي، 1/172).

     از دوران خلافت ابوالعباس، سكه هايي نيز در دست است كه بيشتر به شهرهاي كوفه و بصره و دمشق مربوط مي شود و بر آنها آياتي از قرآن كريم، نقش شده است (نك‌ : لين پول، I/23-33, 35-36).

سخناني از نظم و نثر به ابوالعباس سفاح نسبت داده شده است (نك‌ : آبي، 1/432 ـ 433، 3/78 ـ 81؛ صفدي، 17/432 ـ 433). به گفتة ابن مرتضي، ابوالعباس به «عدل» اعتقاد داشته است (ص 122)، اما دليل اين سخن روشن نيست. اگرچه در دوران خلافت ابوالعباس، بني مروان ساقط شدند و خاندان بني عباس به پي ريزي مباني سياسي ـ اعتقادي پرداختند، اما استحكام بخشيدن به اين مباني، بيشتر در روزگار ابوجعفر منصور صورت گرفت، زيرا دوران كوتاه خلافت ابوالعباس، به رغم همة دشواريها، با ايام خلافت منصور و مخاطراتي كه از هر سوي دستگاه خلافت عباسي كه از هر سوي دستگاه خلافت عباسي را تهديد مي كرد و وي با هوشمندي و زيركي خاص خود توانست با آنها مقابله كند، به هيچ روي قابل مقايسه نيست.

مآخذ: آبي، منصور بن حسين، نثر الدر، به كوشش محمد علي قرنه، قاهره، الهيئ‌ـة العام‌ـة المصري‌ـة للكتاب؛ ابن ابي الحديد،‌ عبدالحميد بن هب‌ـة الله، شرح نهج البلاغ‌ـة، به كوشش محمد ابوالفضل ابراهيم، قاهره، 1379ق/1960 م؛ ابن ابي شيبه، عبدالله بن محمد، المصنف، به كوشش مختار احمد ندوي، بمبئي، 1402ق/ 1960 م؛ ابن اثير، الكامل؛ ابي اعثم كوفي، احمد بن علي،‌ الفتوح، حيدرآباد دكن، 1359ق/ 1975 م؛ ابن حبيب، محمد، المحبر، به كوشش ايلزه ليشتن اشتتر، حيدرآباد دكن، 1361ق/ 1942 م؛ ابن حجر عسقلاني، احمد بن علي، تهذيب التهذيب، حيدرآباد دكن، 1325ق/ 1907 م؛ همو، لسان، الميزان، حيدرآباد دكن، 1331ق/ 1913 م؛ ابن حزم، علي بن احمد، جمهرة انساب العرب، بيروت، 1403ق/ 1983 م؛ ابن خلدون، مقدمه، بيروت، دار احياء التراث العربي؛ ابن خلكان، وفيات؛ ابن طقطقي، محمد بن علي، الفخري، بيروت، 1400 ق؛ ابن عبدربه، احمد بن محمد؛ العقد الفريد، به كوشش احمد امين و ديگران، قاهره، 1368ق/ 1948 م؛ ابن عساكر، علي بن هب‌ـة الله، تاريخ مدين‌ـة دمشق، تراجم النساء، به كوشش سكينه شهابي، دمشق، 1402ق/ 1982 م؛ ابن قتيبه، عبدالله بن مسلم، المعارف، به كوشش ثروت عكاشه، قاهره، 1960 م؛ ابن ماجه، محمد بن يزيد، السنن، به كوشش محمد فؤاد عبدالباقي، قاهره، 1373ق/ 1954 م؛ ابن مرتضي، احمد بن يحيي، طبقات المعتزل‌ـة، به كوشش ديوالدو يلتسر، بيروت، 1380ق/ 1954 م؛ ابن منظور، لسان؛ ابوالفرج الصفهاني، الاغاني، بولاق، 1285 ق؛ همو، مقاتل الطالبيين، به كوشش احمد صقر، قاهره، 1368ق/ 1939 م؛ ابو نعيم اصفهاني، احمد بن عبدالله، حلي‌ـة الاولياء، قاهره، 1387ق/ 1967 م؛ احمد بن حنبل، مسند؛ قاهره، 1313 ق؛ اخبار الدول‌ـة العباسي‌ـة، به كوشش عبدالعزيز دوري و عبدالجبار مطلبي، بيروت، 1971 م؛ ازدي، يزيد بن محمد، تاريخ الموصل، به كوشش علي حبيبه، قاهره، 1387ق/ 1967 م؛ بلاذري، احمد بن يحيي، انساب الاشراف، به كوشش عبدالعزيز دوري، بيروت، 1398ق/ 1978 م؛ تاريخ الخلفاء، به كوشش پ. گريازنويچ، مسكو، 1967 م؛ جهشياري، محمد بن عبدوس، الوزراء و الكتاب، به كوشش عبدالله صاوي، قاهره، 1357ق/ 1938 م؛ خطيب بغدادي، تاريخ بغداد، قاهره، 1349 ق/ 1931 م؛ دينوري، احمد بن داوود، الاخبار الطوال، به كوشش عبدالمنعم عامر، قاهره، 1379ق/ 1959 م؛ ذهبي، محمد بن احمد، تاريخ الاسلام، حوادث سالهاي 81 ـ 100ق، به كوشش عمر عبدالسلام تدمري، بيروت، 1411 ق؛ همو، همان، حوادث سالهاي 141 ـ 160 ق، به كوشش عمر عبدالسلام تدمري، بيروت، 1408ق/ 1988 م؛ همو، سير اعلام النبلاء، به كوشش اكرم بوشي و شعيب ارنؤوط، بيروت، 1404ق/ 1984 م؛همو، ميزان الاعتدال، به كوشش علي محمد بجاوي، قاهره، 1382ق/ 1963 م؛ زبير بن بكار، الاخبار الموفقيات، به كوشش سامي مكي عاني، بغداد، 1972 م؛ زبيري، مصعب بن عبدالله،‌ نسب قريش، به كوشش لوي پرووانسال، قاهره، 1951 م؛ زمخشري، محمود بن عمر، ربيع الابرار، به كوشش سليم نعيمي، بغداد، 1400ق/ 1980 م؛ سيوطي، تاريخ الخلفاء، به كوشش محمد محيي الدين عبدالحميد، قاهره، 1379ق/ 1959 م؛ شعبان، محمد عبدالحي، الثورة العباسي‌ـة، ترجمة عبدالحميد حبيب قيسي، دارالدراسات الخليجي‌ـة؛ صفدي، خليل بن ايبك، الوافي بالوفيات، به كوشش درتئاكراوولسكي، بيروت، 1402ق/ 1982 م؛ صولي، محمد بن يحيي، الاوراق، اخبار الشعراء، به كوشش هيورث دن، قاهره، 1936 م؛ طبري، تاريخ؛ العيون و الحدائق، به كوشش دخويه، ليدن، 1869 م؛ قاضي، وداد، الكيساني‌ـة في التاريخ والادب، بيروت، 1976 م؛ قلقشندي، احمد بن علي، مآثر الاناق‌ـة، به كوشش عبدالستار احمد فراج، كويت، 1964 م؛ كلبي، هشام بن محمد، نسب معد  اليمن الكبير، به كوشش محمود فردوس عظم، دمشق، دار اليقظ‌ـة العربي‌ـة؛ مبرد، محمد بن يزيد، الكامل، به كوشش محمد احمد دالي، بيروت، 1406ق/ 1986 م؛ متقي هندي، علي بن حسام الدين، البرهان، به كوشش علي اكبر غفاري، قم، 1399 م؛ مسعودي، علي بن حسين، التنبيه و الاشراف،‌ به كوشش دخويه، ليدن، 1893 م؛ همو، مروج الذهب، به كوشش يوسف اسعد داغر، بيروت، 1385ق/ 1966 م؛ مقدسي، مطهر بن طاهر، البد، و التاريخ، به كوشش كلمان هوار، پاريس،  1916 م؛ نرشخي، محمد بن جعفر، تاريخ بخارا، به كوشش مدرس رضوي، تهران، 1363 ش؛ نعيم بن حماد، كتاب الفتن، نسخة خطي كتابخانة موزة بريتانيا؟، شم‌ 9449؛ هروي، علي بن ابي بكر، الاشارات الي معرف‌ـة الزيارات، به كوشش سوردل دمشق، 1953 م؛ هيثمي، علي بن ابي بكر، مجمع الزوائد و منبع الفوائد، بيروت، 1402ق/1982 م؛ ياقوت، معجم الادباء، به كوشش مارگليوث، قاهره، 1923 م؛ يعقوبي، احمد بن اسحاق، التاريخ، بيروت، 1379ق/ 1960 م؛ يغموري، يوسف بن احمد، نورالقبس، مختصر المقتبس محمد بن عمران مرزباني، به كوشش ردولف زلهايم، ويسبادن، 1384ق/ 1964 م؛ نيز:

Amedroz, H.F., On the Meaning of the Laqabal-Saffah, JRAS, 1907; Lane Poole, S., Catalogue of Oriental Coins in the British Museum, London, 1875; Nicholson, R.A., A Literary History of the Arabs, London, 1932; Spuler, B., Iran in fruh-islamischen Zeit, Wiesbaden, 1952.

علي بهراميان

نام کتاب : دانشنامه بزرگ اسلامی نویسنده : مرکز دائرة المعارف بزرگ اسلامی    جلد : 5  صفحه : 2313
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست