نكرده، بلكه خود را حنفى مذهب معرفى
كرده، يعنى گرايش به مذهب ابراهيم حنيف (ع).
... آن روز گذشت. امّا هر چه از روزهاى بسترى بودن آن
مرد، در مريضخانه مهاباد مىگذشت، علاقه و محبّت دكتر عاملى به او بيشتر مىشد و
بر ميزان انس و الفت آنها افزوده مىگشت. و حالا ديگر دكتر، با آن محاسن جو گندمى،
هر روز به شوق ديدار عصرگاهى خود در وعدهگاه هميشگى، از صبح تا عصر، مجروحان
ميدان جنگ را مداوا مىكرد و بعد از ظهر با آمبولانس خود را به عمارت مريضخانه
مىرساند، تا ضمن ديدارهايش با بسترى شدگان و جويا شدن از سير مداوايشان، با دوست
و رفيق خود نيز ديدارى چند ساعته داشته باشد. دكتر پس از معاينه محلّ زخم، رو به
دوست تازهاش گفت:
- همه چيز به خوبى پيش مىرود و مىتوانى دستت را البته، كم كم، حركت
دهى، امّا دوست من! من هنوز نمىدانم كه شما چه كسى هستى؟ آن مرد كه با حال ديگر،
اثر خستگى جنگ و پيكار، از چهرهاش رخت بربسته بود و با وجود پوست سياه و محاسن
مشكى، جذّاب و با هيبت به نظر مىآمد، پس از مكثى نسبتاً طولانى در پاسخ دكتر
عاملى گفت:
- من از جمله هفت نفرى هستم كه از اعوان حضرت بقيةالله، امام زمان (ع)
هستيم و تحت امر ايشان انجام مأموريت مىكنيم و يك نفر از ما اكنون در پاريس است و
فرد ديگرى از ما در مراكش و من مأمور اين حدود هستم. و ديگر دوستان در ديگر جاها
...
- خوشا به حال تو، كه چنين توفيق خاصّى را نصيب خود كردهاى. همواره
تحت فرمان مولا و مطيع فرامين حضرتش هستى. و آفرين بر تو كه به واسطه تقواى الهى و
دورى از محرّمات به اين درجه از شايستگىها، دست يافتهاى. امّا اى مرد خدا! شما
كه چنين قدرتى دارى، پس تصرّفى كن كه دولت روس به كلّى از بين برود.
- دكتر! ما تا حدودى كه نگذاريم كشور شيعه پايمال اجنبيان شود، دستور
داريم كه اعمال نفوذ بكنيم و بيش از اين حق نداريم.
- راستى مىخواستم بدانم آيا اثر زخم و تير و آلات قتل، در بدن شما نيز
مؤثر واقع مىشود؟
- بله، از اين لحاظ كاملًا ما يك موجود عادى هستيم. با اين تفاوت كه،
به محض مردن ما، از طرف ولى اعظم (ع) جانشينى براى شخص فوت شده، معيّن مىشود و
كارها معطّل نمىماند.
دكتر لبخند زيركانهاى زد و گفت:
- پس من، اگر گلوله را از بدن شما بيرون نمىآوردم، شما مىمُرديد، مگر
نه؟ بنابراين من حقّ حيات بر شما دارم و شما بايد در مقابل حقّ مذكور پاداشى به من
بدهيد.
- باشد دكتر، من قصد داشتم براى تشكّر از شما، به دليل زحماتى كه در
اين روزهاى بسترى شدنم براى من مىكشيد، برايتان كارى انجام دهم كه روز مرخّص شدن
از مريضخانه، اين كار را خواهم كرد.
- من نيز فكرهايم را خواهم كرد و در روز مقرّر درخواستم را برايت بازگو
مىكنم.
با اين سخنان، بغض در گلوى دكتر
مىشكند و اشك چون جويبارى زلال بر صورتش جارى مىشود و ميان محاسن سياه و سفيد و
كم پشتش گم مىشود. فورى سرش را پايين مىآورد تا كسى متوجّه اشكهايش نشود. آن
مرد، كه رگههايى از اشك بر سيمايش روان شده است، مشغول زمزمه و ذكر مىشود ...
.... روزها از پى هم مىگذشتند و جنگ نابرابر و آتش
سنگين دشمن اجنبى، همچنان مجروحان و كشتگان بىشمارى را به دنبال داشت، آن روز هم
دكتر، چون روزهاى قبل، پس از ديدار با بقيّه مجروحان، سراغ آن مرد رفت. حالا
عقيدهاش به او خيلى بيشتر شده بود. رئيس قشون مستقر در غرب، به دكتر عاملى كه
تنها طبيب و رئيس گروه پزشكى قشون مستقر در غرب بود، اطلاعاتى داده بود كه كاملًا
موثق بود و كسى از آنها اطلاعى نداشت، و آن مطالب محرمانه، درست آن چيزهايى بود كه
مدّتها، قبل از اين، از زبان آن مرد خدايى و يكى از آن هفت نفر اعوان خاصّ حضرت
(ع) شنيده بود ...
كتفش را معاينه كرد. از زخم به آن
عميقى و دردناكى، اينك برش كوچكى وجود داشت كه به زودى قابل جوش خوردن بود و
خصوصاً كه از ضعف و رنگ پريدگى و از آن بدن سرد و خسته و جسم فشرده، خبرى نبود.
دكتر برگه ترخيص را امضا كرد كه شنيد:
- دكتر عاملى! در اين روزهايى كه زير نظر شما مداوايم ادامه داشت، در
حقّ من بسيار محبّت كردى و من نيز طبق آنچه قول داده بودم مىخواهم خدمتى در حقّ
تو انجام دهم. اكنون بگو، مهمترين آرزويت چيست تا آنرا بر آورده كنم؟
حالا دكتر، چون شاگردى مىمانست كه
در مقابل استاد خويش، ايستاده است. پس گفت:
- من بارها در اينباره فكر كردهام. اينكه چه بخواهم كه سالها بعد،
پشيمان نشوم. با گذشت سالها، گرد نيستى و فراموشى، خواستهام را نپوشاند. من در
قرآن درباره ملكوت آسمانها و زمين كه به حضرت ابراهيم (ع)، نشان داده شده است،
چيزهايى خواندهام. دوست عزيز و اى مرد متّقى! من بسيار علاقهمندم كه عالم ملكوت
را ببينم. خصوصاً كه مىدانم، ملكوت عالم، بى ارتباط به حضرت ولى عصر (عج) نيست.[1]
پس گويا همه چيز به اذن پروردگار در
اختيار مرد غيبى قرار گرفت، چرا كه پس از شنيدن سخن دكتر تنها به گفتن كلمهاى
بسنده كرد:
- ببين!
و همين كه اين فعل از دهان او شنيده
شد، همه چيز در چشم بر هم زدنى براى دكتر متفاوت شد. گويا او در عالم ماوراى دنياى
كوچك قرار مىگرفت، آسمانى متفاوت از آسمان زمينى و زمينى قابل قياس با خاك اين
دنيا، صداهايى خاص به گوش مىرسيد و چيزهايى مىديد كه محو تماشاى آن از خود بى
خود مىشد. چيزهاى بسيار جذّابى بند نگاهش را سوى خويش مىكشاند. هر چيز در هر بار
نگريستن صورتى ديگر جلوه مىنمود. هر ذرّه از هزاران ذرّه متبلور مىشد كه خود آن