دكتر با دلسوزى سرش را نزديك لبان
تركخوردهاش بُرد:
- آقاى دكتر! مىخواستم بدانم آيا چاقو و نخ و سوزن در اختيار دارى؟
- معلوم است كه دارم.
مجروح نفسى دردآلود، بيرون داد و
گفت:
- تير از طرف پشتم سمت راست وارد شده، لطف كنيد با چاقو، پشتم را كمى
پاره كنيد، سپس تير را درآوريد، و محلّ پارگى را بخيه كنيد.
دكتر سرش را عقب برد، با بىاعتنايى
گفت:
- جرّاحى نيز غير از اينكه تو گفتى، چيز ديگرى نيست. امّا مسئله به
همين آسانى نيست، بايد داروى بىهوشى و بىحسى موضعى وجود داشته باشد. درد جرّاحى،
فوق تحمّل انسان است.
امّا مرد مجروح، با صدايى كه از شدّت
خونريزى رو به ضعف مىرفت، پافشارى كرد:
- دكتر! من تحمّلش را دارم. من نمىخواهم بىهوش شوم.
دكتر سخن او را نشنيده گرفت. دارو را
از دست پرستار گرفت و او را براى مداواى ديگر مجروحانى كه يكى پس از ديگرى داخل
چادر آورده مىشدند، مرخّص كرد.
- دكتر! من از شما خواهش كردم. محلّ زخم را بى حس نكنيد. و بدون
بىهوشى مرا جرّاحى كنيد.
دكتر، ميان سر و صداهاى آمد و شد
سربازها و انتقال مجروحان از داخل و شليك توپها از خارج، سرش را به صورت خونآلود
مرد، نزديك كرد و گفت:
- معلوم هست چه مىگويى؟ گلوله پوستت را پاره كرده، گوشتت را آب كرده و
مستقيم از پشت، داخل كتفت شده، من جز با اين چاقوى تيز جرّاحى و انبر داغ براى
خارج كردن گلوله و نخ و سوزن براى بخيه پايان كار، نمىتوانم برايت كارى بدون درد
انجام دهم. حالا باز هم حرف خودت را مىزنى؟
- هر كارى مىخواهيد بكنيد و گلوله را دربياوريد، امّا به بى حسّى و
بىهوشى راضى نمىشوم.
دكتر، هيچ از سرسختى مجروح، خوشش
نيامد. از طرفى فرصت سروكلّه زدن با او را هم نداشت، پس بدون معطّلى وارد عمل شد.
لبه تيز چاقو، به محلّ زخم كه رسيد، لبان خشكيده و رنگ پريده مجروح، آرام جنبيد. و
او كه به پهلوى چپ دراز كشيده بود، ديگر جنبشى نداشت. نه تكانى، نه نالهاى. دكتر
با انبر داغ، تير را از شكافى كه خود ايجاد كرده بود، بيرون كشيد و انديشيد، اين
اندازه بىحركتى دليلى ندارد جز اينكه مجروح، از شدّت درد، در جا تمام كرده باشد.
پس به طرف صورتش خم شد. عجيب بود، او نه تنها زنده بود، بلكه مشغول ذكر الهى بود،
آنچنان كه مقابل سيمايش نورى درخشان به چشم مىخورد.
... دكتر حالا به سر پلّههاى عمارت مريضخانه رسيده
بود، همچنان كه در راهروى آن حركت مىكرد، كاغذ تا شدهاى را از جيب روپوش سفيدش
درآورد. نگاهى به آن انداخت و دوباره آن را تا كرد. كاغذ را از كاك سليمان گرفته
بود. وقت برگشتن از همينجا، هر چند از صبح تا آن لحظه، آنقدر، آن را باز كرده و
خوانده بود كه پس از هر بار باز شدن، كاغذ روى خط تاى خودش، تا مىشد. به همه
اتاقها سركشى كرد و هرجا كه لازم بود، توصيههايى درباره ادامه مداواى مجروحان به
پرستاران مىكرد. اغلب مجروحان همان كسانى بودند كه از صبح تا غروب، در ميدان
درگيرى و چادر صحرايى، درمانها و زخمبندىهاى فورى برايشان انجام شده بود. بعد
از مدّتى به اتاق مورد نظر و در بخش مجروحان جرّاحى شده رسيد. نگاه جستوجوگرش از
روى يك يك چهرهها عبور كرد و روى كسى متوقّف شد. قدم پيش گذاشت و پس از ديدن كردن
از ساير مجروحان، كنار تخت او كه رسيد، روى صندلى نشست. نمىدانست چرا وقتى به
چهره او مىنگرد، قلبش آرام مىگيرد؟ با خود انديشيد، شايد او نيز چون وى، شيعه
باشد. شايد او هم محبّ حضرت صاحبالامر (ع) باشد كه اين چنين محبّتش در دلم جاى
گرفته است. پس از معاينه محلّ جرّاحى شده و توصيههاى لازم به پرستاران درباره
تعويض زخمبندى محل، رو به مرد مجروح پرسيد:
- آخر به من نگفتى، اهل كجا هستى، و چه آيينى دارى؟
مجروح كه تا آن موقع با سيمايى آرام،
تنها به حركات و صحبتهاى دكتر مىنگريست، لبان چسبناكش را به زحمت از هم گشود و
تنها گفت:
- از اهالى مهاباد هستم و حنفى مذهب.
- خب نامت چيست؟ از كدام گروه و با چه نيّتى به جنگ آمدهاى؟ آيا تو هم
از قشون دوهزار نفرهاى هستى كه مجلس شوراى ملّى فرستاده است؟
مرد چشمان نافذش را از سيماى پرسشگر
دكتر كنار كشيد كه يعنى بس كن.
- ببين، فرزندم! من نمىخواهم تو را آزار دهم، اما قبول كن كه از تو
چيزى ديدم كه تا از آن سر در نياورم، به اين آسانى رهايت نخواهم كرد. و ادامه داد:
- امروز صبح، وقتى تو را جرّاحى مىكردم و تير را از كتفت بيرون
مىكشيدم، تو هيچ عكسالعملى نشان ندادى، حال آنكه كاملًا به هوش بودى و مشغول
ذكر، مانند حضرت على (ع) كه ما شيعيان او را امام خويش مىدانيم. تو امروز كارى
كردى كه از لحاظ پزشكى محال است، گرچه از نظر ايمانى و مقامات عالى، غير ممكن
نيست. خُب، حال، من از تو خواهش مىكنم كه بگويى اين درجه از ايمان را از كجا به
دست آوردهاى؟
خنده ملايمى، صورت پر هيبت او را
تلطيف كرد و با لحنى دلنشين گفت:
- هر كس شيعه حضرت على (ع)، باشد اينگونه است. مگر نشنيدهاى كه مولا
اميرالمؤمنين تير را در حال نماز، از بدن مباركش بيرون آوردند. و ابداً اظهار درد
نكرد. سرّش اين بود كه توجّه او به طور كامل متوجّه حق بود و متوجه بدن خود نبود
تا درد را حس كند. و بحمدالله اين قدرت در من نيز هست. گفتن اين سخنان آن هم با
چنان لحن آرام بخشى، بر هيجان دكتر افزود، خصوصاً كه همان دم به نكته ظريفى پى
برد، اينكه او در ابتدا، احتياط كرده و مذهب واقعىاش را علنى