سعى داشت دكتر را كه به دور از
هياهوى بيرون از بيمارستان صحرايى، در افكار خود غوطه ور بود، به بحث و گفتوگو
بكشاند.
- درست نمىگويم دكتر؟
دكتر چشمانش را به هم فشرد و نگاهش
را از زمينى كه خونهاى دلمه بسته زيادى روى آن به چشم مىخورد، برگرفت و گفت:
- بله، اوضاع آشفتهاى است.
- انگليسىها و روسها، براى پيشرفت خودشان به دنبال تصاحب كشورهاى
ضعيف هستند و حالا با هم رقابت گذاشتهاند. روسها از شمال و شمال غرب و
انگليسىها از جنوب و شرق و اين امپراطورى عثمانى از غرب، مثل كفتارهاى گرسنه، به
جان مملكت ما افتادهاند.
دكتر با تلخى گفت:
خب، بىكفايتى دولت حاكمه را هم
مىبينند. همانطور كه انگليسىها، هند را مستعمره خود كردند، حالا براى اينجا،
نقشه كشيدهاند. اين روزها، در هر كجاى جهان به دليلهاى بىاساس، آتش جنگ شعلهور
است. آلمان هم به بلژيك حمله كرده و خلاصه اينكه جنگ جهانى در گرفته است.
صداى انفجار مهيب و لرزش زمين، دكتر
و پرستار را به روى زمين خوابانيد، و به دنبال آن براى لحظاتى سكوت برقرار شد.
سكوت آزاردهنده، چندان طول نكشيد، چرا كه صداهاى زيادى از بيرون چادر به گوش
مىرسيد، دكتر و پرستار، خود را از خاك و خونهاى ماليده به روپوش سپيدشان، كنار
كشيدند و آماده شدند براى مداوا و رسيدگى به مجروحانى كه به زودى به چادر آورده
مىشدند؛ كاشكى كاك سليمان زودتر بيايد، هم براى انتقال مجروحان و جنازهها، هم
آوردن وسايل مورد احتياج و هم آنكه شماره اتاق و تخت مجروح مورد نظر دكتر را به او
بدهد.
\*\*\*
... نسيمى وزيدن
مىگيرد و صورت عرقكرده و استخوانى دكتر عاملى را نوازش مىدهد. درختان حياط
مريضخانه مهاباد، به دور از هياهوى جنگ و آتش و دود، همچنان سر زنده و با طراوت
در هواى دلپذير و خنك شهر، تنفّس مىكنند آسمان صاف و با چند تكّه ابر سفيد،
مىرود تا روزى ديگر را به پايان برساند. دكتر طبق برنامه روزانه خود، پس از
مداواى مجروحان در چادر صحرايى ميدان نبرد، غروب نشده، به مريضخانه سركشى مىكند
تا از اوضاع مجروحان خود، اطّلاع حاصل كند. آتش جنگ هم سبكتر شده، قانون نيست،
امّا وجود كوهها و درهها و ناآشنايى به اوضاع، روسها را وادار كرده تا احتياط
كنند و بىگدار به آب نزنند. البّته صبح زود، با اوّلين سپيده، نخستين تير هم شليك
مىشود. براى دكتر هم بد نيست، زيرا فرصت مىكند تا كمى از ميدان فاصله بگيرد و از
اوضاع مجروحانى كه خود مداواى اوّليه روى آنها انجام داده است، آگاهى يابد. و
امروز، مشتاقتر از روزهاى قبل، به شوق صحبت با مجروحى خاص، به سمت عمارت
مريضخانه در حركت است ...
هر چند، اين ذوق و شوق و اشتياق،
دليل نمىشود تا توقّفى كوتاه در حياط مريضخانه نداشته باشد. هر چه بود از ميدان
جنگ بازگشته بود و بايد مثل هر روز، سر و رويش را از خاك و عرق و خون مىشست. در
همان حال، ياد امروز صبح افتاد، يادش آمد، امروز وقتى او را روى تخت جرّاحى انتهاى
چادر، قرار دادند، در نگاه اوّل دكتر، مات و مبهوت به او چشم دوخت. خون، همه لباس
كُردى مجروح را رنگين ساخته بود و او نمىدانست سرچشمه اين جريان خروشان خون، از
كجاست؟ كمربند فشنگها را از كمر مجروح باز كرد و با پنبه سعى كرد تا كمى از
خونريزى محلّ زخم را كاهش دهد، بلكه از عمق فرورفتگى گلوله، مطّلع شود.
- آقاى دكتر! داروى بىهوشى آماده كنم؟
پرستار بود كه نگران و خيره به سيماى
مرد سياهچهره و بلندبالا، اين سؤال را مىپرسيد.
- بله، لطفاً هر چه سريعتر، زخم عميق است. تا گلوله حركت نكرده، بايد
آنرا خارج كنم.