دكتر عاملى، همچنان كه كاغذ را درون
پاكت كوچكى قرار مىداد، رو به مردى كه رو بهرويش ايستاده بود، كرد و گفت:
- بيا كاك سليمان! اين كاغذ را حتماً برسان به دست رئيس مريضخانه
مهاباد. اگر گفتند كه ارسال وسايل چند روز طول مىكشد، بگو آتش توپ بسيار سنگين
است، و ما دارو و وسايل پزشكى براى زخمبندى كم داريم. دلم مىخواهد، وقتى مجروحان
را تخليه كردى، با دست پُر برگردى. كاك سليمان نامه را گرفت و درون يقه گشاد لباس
كردىاش گذاشت. ديگر اغلب مجروحان را با تخت مخصوص كه خاصّ آن منطقه بود و شبيه به
سبد بود به درون ماشين آمبولانس انتقال داده بودند. فقط مانده بود همين يك نفر
مجروح درون چادر كه همه فكر و ذكر دكتر را به خودش مشغول كرده بود.
- راستى كاك سليمان! اين يكى مجروح را كه هنوز در چادر است، بيشتر
مراقبت كن، ببين دركدام اتاق و كدام تخت بسترى مىشود شماره اش را يادداشت كن، وقت
برگشت به من بده.
- كدام دكترجان! همان كه قوى هيكل و سياه چهره است؟ مثل من لباس كردى
بر تن داره، كتفش را زخم بندى كرديد؟
و وقتى علامت تأييد دكتر را ديد
افزود:
- به روى چشم دكتر! فكر مىكنم بومى همين جا باشد. مهابادى باشد.
كاك سليمان، پرستار نبود، بيشتر كمك
حال بود، از نيروهاى مردمى و بومى و چون كمى از تزريقات و طبابت سرش مىشد، بعضى
وقتها در ميدان مىجنگيد و گاهى هم كنار دست دكتر و پرستارهاى همراهش بود. داشت
قسمتى از صورتش را با گوشه دستار مىبست كه سوار آمبولانس شد و ماشين گلمالى شده
با انبوه مجروحان روى هم انباشته شده، ميان صداهاى تير و توپ غريد و رفت.
تا چند لحظه دود و گرد و غبار، به
حدّى بود كه هيچ چيز ديده نمىشد، وقتى هوا كمى صاف شد، دكتر به چادر صحرايى
برگشته بود. بيمارستان صحرايى تشكيل شده بود از دو چادر بزرگ سبز رنگ برزنتى متصّل
به هم، كه در هر يك از چادرها حدود 6- 7 تخت به موازات يكديگر قرار گرفته بودند و
در انتهاى آن نيز، دو تخت به هم چسبانده شده بود كه براى جراحىهاى فورى از آن
استفاده مىشد. بوى خون و الكل فضا را پر كرده بود و به دنبال شليك توپ و لرزشهاى
مكرّرى كه ايجاد مىكرد، بوى دود و باروت و آتش و سوختگى هم در هواى خون گرفته چرخ
مىخورد. پرستار، روى مجروحى را كه از شدّت جراحت، جان داده بود، ملافه سفيدى كشيد
و كنار دكتر، لبه تخت فنرى نشست و گفت:
- آمبولانس براى بردن اين سرباز بيچاره به شهر، جا نداشت و معلوم نيست
تا پايان روز، چند سرباز ديگر به سرنوشت او دچار شوند.
و اندوهناك ادامه داد:
- پناه بر خدا. نمىدانم اين چه بلايى است كه سر اين مملكت آمده، آخر
شاهى كه تازه هشت روز از تاجگذارىاش گذشته، كجا به فكر دفاع از مملكت و استقلال
است. بىشك الآن در كاخهاى تهران، جشن تاجگذارى احمدشاه قاجار برگزار است. اصلًا
از اين سلسله قاجاريه، كى خير به اين مملكت ستمديده و مظلوم رسيده كه از اين يكى
توقّع دادرسى به حال مظلومان را داشته باشيم.
پرستار، همچنان از بد روزگار، شكوه و
گلايه مىنمود و