اينك چونان صحراى عرفاتف جامه همه
تعلّقات را از تن به در آر! از كنار خانه بگذر و روى به عرفات آر! تا يكباره همه
جلوههاى شهرنشينى و اعتبارات خاصّ آن را از مقابل ديدگانت محو شود. اينجا در
ميانه صحرا، از شهر نشانى نيست. راه رسيدن به خانه دوستى و رحمت نه از ميان شهر كه
از ميان بيابان عور عرفات مىگذرد. اينجا از ادب شهرنشينى و صورت مادّى آن نيز
اثرى نيست. تو مىمانى و صحرا آن هم در زير تابش آفتاب داغ مكّه. با چشم سر به
مشاهده خود مشغول مىآيى در ميان جميعيتى، امّا تنهايى در اينجا، در مىيابى كه كيستى؟
چيستى؟ خوانده بودى: «من عرف نفسه فقد عرب ربّه!» امّا ندانسته بودى كه معنا چه بود؟
در اين صحراست كه بناى شناسايى خود را مىگذارى و درمىيابى كه: هيچ، هيچ، هيچى.
عرفات
عرفات را هيچ نيستى با رنگ نيست.
آسمان خاكسترى، شنهاى نرم داغ.
صحرا را نسبتى با رنگ نيست. همچنان
كه عرفات را هيچ نسبتى با تعيّن، اعتبار و تعلّق نيست.
صحرا خود عارى از تعلّق است و فرمان
هيچكس را گردن نمىنهد.
و طالب و زائر چه وجهى است كه در اين
ميان نشانى از اعتبار با خود داشته باشد؟
او بايد بداند كه پاى به سرزمين
عرفات نهاده.
صحراى پرند به ى كه آدم در آن ناله
سر داد و با فزع تمام عذر تقسير به پيشگاه خداوندى آورد گويى كه در اين اقرار،
چنان به مقام و جايگاه خود معترف شد كه شناختش او را مستعد پذيرفته شدن كرد.
زائر نيز تا درنيابد كه هيچ است و
هيچ و همه پردههاى پندار را ندارد، پذيرفته عرفات نمىشود. عرفات وادى ندبه حسين
است به وقت خروج از مكّه و زائر در عرفات در پاى جلالرّحمه فرود مىآيد با ذكرى
تمام از دوست.
ذكر همه آنچه از دوست رفته است، از
در رحمانيت
اعتراف به آنچه از انسان مىرود از
سر غفلت.
اقرار به انعام تمام دوست، اعتراف به
ناسپاسى تام و تمام بندهاى كوچك و بالاخره ندبهاى تمام و حضورى تام تا بنده مقيم
كوى عرفات چنان خود را دريابد كه روى نياز به درگاه بىنياز آرد.
اينك اى زائر مقيم عرفات!
صحرا هست و تو.
آفتاب داغ است و فرمان ماندن و مقيم
شدن در دل روز تا به تمامى واقف به خود شوى به جايگاهت پى ببرى و به آنچه گذشته
اعتراف آورى، اقرار كنى و انانيت از خود جدا كنى. بودنت را دريابى و شدنت ... را
با تمامى وجود طالب شوى.
در اين ديار، تو تنها نيستى.
حسين و يارانش با تواند.
در حالى كه در سمت چپت جبل الرّحمه،
زير سقف آسمان دعا مىكند و اشك چون باران از ديدگان فرو مىبارد.
تو تنها نيستى!
حجّت خدا نيز همراه توست.
اباصالح المهدى (عج)!
در اين هنگامه، تو را همراهى مىكند؛
چه در غير اين صورت جلال و هيبت ذوالجلال تو را پس مىزند. بنده، كوچك است، مسكين
است و فقير و او را بىحضور شفيع، امكان بار يافتن نيست. چرا كه ذرّهاى كوچك را
چه تاب ديدار خورشيد است؟!