آن است كه وى را اجزاء و ابعاض نيست زيرا
لازمه آن پيدايش تجزيه و تركيب در ذات خدا خواهد بود كه محال و ممتنع است.
(41278- 41271)
44- و لا يقال له حدّ و لا نهايه،
حق تعالى را حدّ و نهايتى نيست زيرا اينها از عوارض اجسامند كه داراى
وضع و حدّ و غيره مىباشند و شرح اين مطلب در گذشته روشن شد.
(41284- 41279)
45- و لا انقطاع و لا غايه،
وجود او را انقطاع و غايتى نيست، زيرا هر دو از ويژگيهاى امور زمانى
و مادى است كه وقتى به هدف و غايت خود رسد توقف كند و از فعاليت باز ماند اما
خداوند كه واجب بالذات و غير مادى است محال است كه وجودش به آخر رسد و با رسيدن به
غايت خود منقطع شود و از اثر باز ماند.
(41307- 41285)
46- و لا انّ الاشياء تحويه فتقلّه او تهويه
او را مكانى در بر نگرفته و بر جايى قرار ندارد تا هر گاه آن مكان
بلند شود او نيز بالا رود و هر گاه پايين آيد او نيز پايين آيد زيرا اين، از لواحق
جسميت است و به همين معناست جمله او انّ شيئا يحمله فيميله او يعدله: مركوبى او را
بر خود حمل نمىكند كه او را درست نگه دارد يا كج كند در اعراب فعل بعد از فاء دو
احتمال مىرود.
الف: نصب با در تقدير گرفتن حرف أن و اين اعراب مطابق نسخه سيد رضى
همى باشد.
ب: بعضى هم به دليل عطف، آن را رفع دادهاند.
47- خداوند نه در اشياء داخل است و نه از آنها خارج مىباشد زيرا
دخول و خروج از خواص جسم و ماديات است و آن كه جسم و جسمانى نيست هيچ كدام از
اينها در او تحقق ندارد و نفى اين دو صفت: خروج از اشياء و دخول در آنها از خداوند
بطور اطلاق است نه به عنوان عدم و ملكه [1] يعنى به هيچ طريق
[1] براى توضيح اصطلاح عدم ملكه به پاورقى ص 160 مراجعه شود.