به دليل آن كه هر محدودى مركّب و هر مركّبى
ممكن است و حال آن كه خدا واجب است نه ممكن و نتيجه قياس بدين ترتيب خواهد بود كه
خدا محدود نيست و چون محدود نيست مولود هم نمىباشد حال كه چنين است پس داراى
فرزند هم نخواهد بود و اين جا مدعاى اوّلى به دست مىآيد.
در مورد معناى كلمه مولود دو احتمال دادهاند: يكى معناى متعارف ميان
مردم كه هر صاحب فرزندى خود نيز تولد يافته است چنان كه معلوم است اين معنا، يك
حاكم استقرايى است نه يك ضرورت عقلى و مىدانيم كه دليل استقراء معمولا در خطابه
به كار مىرود و جز اقناع طرف مقابل اثر ديگرى ندارد، و اگر نظر در اين جا فقط
قانع كردن طرف باشد اين معنا مفيد خواهد بود، معناى دوم اعم از مفهوم عرفى است
يعنى آنچه كه از ديگرى جدا مىشود كه از جهت نوع مثل خود باشد و اين مطلب شامل هر
شيئى مادى و تمام چيزهايى كه تعلق به ماديات دارند مىشود، كه هر فردى تولّد يافته
و ساخته شده از ماده و صورت و بقيه تركيبات وجوديش مىباشد و هر چه چنين مولودى
داشته باشد خود نيز از ماده و صورت توليد و تركيب يافته است كه يكى جهت اشتراك با
بقيّه نوعش مىباشد و ديگرى مايه امتياز او از آنها و بالاخره محدود خواهد بود.
تا اين جا بر اين فرض بود كه استدلال را از راه قياس استثنايى
بگيريم، ولى اكنون يادآور مىشويم كه مىتوان از دو جمله فوق يك قياس اقترانى حملى
تشكيل داد كه از دو قضيه شرطيه متصله تركيب يافته باشد كه نتيجه آنها خود يك قضيه
شرطيه متصله مىشود و هنگامى كه نقيض تالى آن را استثنا كنيم اصل مطلوب به دست مىآيد
كه اين جمله است: خداى را فرزندى نيست. و مخفى نماند كه بر هر دو طريق نتيجه يكى
است. و ترتيب قياس به طريق اخير چنين است: اگر خدا داراى فرزند باشد مولود خواهد
بود (صغرى). و اگر مولود باشد محدود خواهد شد (كبرى). پس اگر داراى فرزند باشد
محدود خواهد شد (نتيجه) حال وقتى كه از