بزودى ميفرستم در بر من
كزان بىسر به تن ماند سر من
وليد عتبه چون ديد آن رقم را
بر خود خواند مروان حكم را
سخن با يك ديگر گفتند بسيار
كه تدبيرى نمايند اندر اين كار
در آخر گفت مروانش كه اى مير
ز من بپذير كه اينت هست تدبير
نخواهد كرد بيعت شاه ابرار
نباشد چاره جز قتلش به ناچار
وليدش گفت ز اين جور و ستم داد
چه بودى گر مرا مادر نمىزاد
شب آمد گشت مهر از ديده پنهان
نشست اهريمنى جاى سليمان
رسولى را وليد كفر بنياد
به احضار شه ايمان فرستاد
شه كونين با سى تن ز ياران
روان شد سوى دار الحكم شيطان
پس از تعظيم و تكريم شه داد
وليد آن سرور دين را خبر داد
كه شد از گردش اين چرخ وارون
جهان را حالتى از نو دگرگون
معاوى بست بار، زين جهان شد
أبر مسند يزيدش حكمران شد
مرا فرموده آن سلطان شامى
كه بيعت گيرم از مردم تمامى
خصوصا از تو اى مخدوم جبريل
ستانم بيعت از بهرش به تعجيل
(1)
شهش فرمود كه اينك وقت تنگ است
شب است و باز هنگام درنگ است
چو فردا آفتاب عالم افروز
نمايان گردد از اين چرخ پيروز
يكى نو انجمن بر پا نمائيم
سخن از هر درى با هم سرائيم