نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 551
آوردم و خواستم كه امام- 7- را مشاهده كنم امام هر
چه كردم راهى پيدا نكردم، در خواب ديدم كه كسى گفت: اى على بن ابراهيم! خدا به تو
اذن داد.
پس به قصد حجّ به سوى
مدينه رفتم و از آنجا هم به مكه و حجّ بجا آوردم. شبى در طواف بودم كه جوان زيبا
روى و خوش رايحه را ديدم كه طواف مىكند، محبّتش به قلبم نشست. ابتدائا از من
پرسيد: اهل كجا هستى؟ گفتم: از اهواز. فرمود: آيا خصيبى را مىشناسى؟
گفتم: خدا رحمتش كند،
دعوت خدا را لبيك گفت و رفت. فرمود: خدا رحمتش كند، شب او چه طولانى بود. آيا على
بن ابراهيم را مىشناسى؟ گفتم:
من على هستم.
(1) فرمود: به تو اجازه
دادم به كاروان خود برو و از آنجا به شعب بنى عامر برو آنجا مرا ملاقات خواهى كرد.
از اين رو فورا رفتم و وارد شعب شدم و ديدم منتظر من است. با هم رفتيم تا اينكه
كوههاى عرفات را طى كرديم و به كوههاى منى رسيديم. فجر كاذب شد كه به وسط كوههاى
طائف رسيده بوديم، فرمود: پياده شو.
پياده شديم و نماز شب
خوانديم. سپس نماز صبح. باز به حركت خود ادامه داديم تا اينكه بلنديهاى طائف
نمايان شد، فرمود: آيا چيزى مىبينى؟
گفتم: تپه شنى كه بالاى
آن خانه زيبايى است كه نور از آن مىدرخشد.
فرمود: اينجا آرزو و
اميد است، بعد رفتيم تا به پايين آن رسيديم، آنگاه فرمود:
پياده شو. اينجا هر
چموشى رام مىشود. و افسار از ناقه خود بردار، اينجا حرم قائم است و جز مؤمن
راهنمائى شده به آن وارد نمىشود و من بر او وارد شدم و ديدم نشسته و بردى را به
كمر بسته است و برد ديگرى را ازار خود ساخته و به گردنش انداخته و مانند درخت راست
قامت است؛ نه زياد بلند است و نه كوتاه، صورت مباركش گرد است و ابروانش كماندار و
بينيش كشيده و صورتش پر نيست و در گونه راستش خالى است مانند دانه مشك در ميان
عنبر.
وقتى كه آن حضرت را ديدم
فورا سلام دادم و سلام مرا با بهترين وجهى بر گرداند و از مؤمنان پرسيد. گفتم:
لباس ذلّت پوشيدهاند و ميان مردم خوار و ذليل
نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 551