نام کتاب : جلوههای اعجاز معصومین نویسنده : راوندی، قطب الدین جلد : 1 صفحه : 427
كردند؟! از اين مسأله پوست بدنم جمع شده است.
(1) آنگاه جبرئيل گفت:
اى محمّد- 6-! من مأمور زلزله هستم اجازه بده كه زمين را بر
آنها بلرزانم و صيحهاى بر آنها بزنم كه همه آنان هلاك شوند.
حضرت فرمود: نه.
جبرئيل گفت: اى محمّد-
6-! اجازه بده اين چهل نفر موكل سر را هلاك كنم.
حضرت فرمود: اين كار را
انجام بده. پس به يك- يك آنها مىدميد و هلاك مىشدند تا اينكه به من نزديك شد و
گفت: مىشنوى و مىبينى؟
حضرت فرمود: او را رها
كن، خدا او را نبخشد. پس مرا ترك كرد. سر را برداشتند و رفتند. و آن شب آن سر
مبارك، مفقود گرديد و خبرى از آن نشد. و عمر سعد به رى رفت ولى به سلطنت نرسيد و
خداوند عمرش را به پايان برد و در راه هلاك شد.
اعمش مىگويد: به آن مرد
گفتم از من دور شو تا آتش تو مرا نسوزاند. آن مرد رفت و ديگر خبرى از او ندارم[1].