(1) 14- ابو غالب زرارى
روايت مىكند كه: در كوفه با زنى از طايفه «بنى هلال»- كه لباس خزّ مىفروختند-
ازدواج كردم. و خيلى به او محبت پيدا نمودم.
روزى ميان ما مرافعهاى
رخ داد و من خشمگين شدم. و اين خشم من منجر شد كه او از خانه برود. چون او در
طايفه خود داراى مكنتى بود، ديگر برنگشت. و من از اين مسأله خيلى ناراحت شدم. لذا
آماده گشتم تا به مسافرت بروم. با پيرمردى از نزديكان آن زن به سوى بغداد روانه
شديم. و در آنجا كارهايمان را انجام داديم. و به خانه ابو القاسم بن روح- كه خود
را از خليفه مخفى نموده بود- رفتيم. و سلام كرديم.
ابو القاسم، مقابل من
كاغذى نهاد و گفت: اگر حاجتى دارى در اينجا اسمت را بنويس. من نيز اسم خود و اسم
پدرم را نوشتم. كمى نشستيم و بعد، از او خداحافظى كرديم. و به سوى سامرّا روانه
شديم. و آنجا هم زيارت كرديم و برگشتيم. و به خانه ابو القاسم آمديم. او آن نامه
را بيرون آورد و آن را با نوشتههاى
[1] يعنى:« هر كس كه ياورى داشته باشد، گرفتارى او
را مىفهمد( و او را يارى مىكند) و ذليل كسى است كه ياور ندارد».
[2] يعنى:« شايد تو، روزى مرا ببينى كه پسرم در
كنار من چون شير ايستاده است. چون تميم، قبل از اينكه سنگ ريزههاى زيادى باشند،
در ميان مردم تنها بود».