درون آن نيز كاغذى بيرون آورد و براى آنها خواند. همه آنها شفا يافتند و برخاستند و رفتند[1].
على (ع) و مروان
(1) 22- شخصى مىگويد: بعد از جنگ بصره، خدمت على- 7- بودم.
ابن عباس آمد و گفت: خواستهاى دارم.
حضرت فرمود: «آمدى براى مروان بن حكم امان بگيرى؟».
ابن عباس گفت: بلى، آمدم براى او امان بگيرم.
حضرت فرمود: «به او امان دادم ولى برو او را به ترك خود سوار كن و اينجا بياور تا ذليل شود و صولتش بشكند».
وقتى كه ابن عباس او را بر ترك خود سوار كرد و آورد، حضرت فرمود: «بيعت كن، وقتى كه دستش را دراز كرد تا بيعت كند، حضرت دستش را كشيد و فرمود:
آن دست يهودى است اگر بيست بار هم بيعت كند بيعتش را مىشكند.
سپس فرمود: اى پسر حكم! ترسيدى كه سرت را در اين جنگ از دست بدهى؟
نه به خدا سوگند تو نمىميرى تا از صلب تو فلان و فلان در آيند و چندين سال بر اين ملت، ظلم كنند»[2].
(2) 23- اشعث بن قيس اجازه خواست تا خدمت على- 7- برسد. ولى قنبر نگذاشت. اشعث اصرار كرد. حضرت بيرون آمد و فرمود: «ما كجا و تو كجا؟
اگر به غلام ثقيف متعرض شوى پوست ساق پايت جمع مىشود».
پرسيد: غلام ثقيف كيست؟ فرمود: غلامى كه اميرى مىكند و خانهاى از عرب نمىماند مگر اينكه ذلت را بر آن وارد كند. پرسيد: چه مدت امارت مىكند.
فرمود: «بيست سال»[3].
[1] بحار: 41/ 195، حديث 7.
[2] بحار: 41/ 298، حديث 26.
[3] بحار: 41/ 199، حديث 28.