responsiveMenu
فرمت PDF شناسنامه فهرست
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد    جلد : 2  صفحه : 369

گفت: من در زمانى كه از دست بنى مروان متوارى بودم، و در هيچ خانه و جايى نمى‌توانستم منزل كنم و قرار و آرام نداشتم و به هر شهرى كه رفتم، با اهل آن آميزش مى‌كردم، ولى سودى برايم نداشت و شهر به شهر گشتم، تا به طور ناشناس وارد شام شدم و عبايى داشتم كه همه جاى بدنم را نمى‌پوشاند.

در اين موقع صداى اذان به گوشم رسيد، من هم به همان مسجد رفتم و دو ركعت نماز (تحيّت) خواندم و با جماعت نماز عصر را به جا آوردم و با خود فكر مى‌كردم كه اگر نمازم تمام شد، از مردم غذاى شبم را طلب كنم؟

وقتى امام جماعت سلام داد، نشست، ديدم او مردى با وقار و زيبا است، و دو كودك زيبا و خرّم نزد او آمدند و سلام دادند، اما گفت: آفرين بر شما و به كسانى كه بنام آنها نام‌گذارى شده‌ايد.

جوانى در كنارم نشسته بود، پرسيدم اين دو پسر و اين مرد، چه نسبتى دارند؟ گفت: او جدّ آنها است و در اين شهر جز او كسى على 7 را دوست نمى‌دارد، و او از شدّت علاقه، نام دو نوه خود را حسن و حسين نهاده است.

با خود گفتم: اللَّه اكبر.

و سپس شاد و خرسند برخاستم و نزد او رفتم و گفتم: اى شيخ دوست دارى، حديثى برايت بگويم، كه چشمت را روشن كند؟

گفت: بلى.

گفتم: پدرم از پدرش و او از جدّش نقل كرد كه گفت: نزد پيامبر 6 در مسجد بوديم، كه فضّه خادمه حضرت زهرا سلام اللَّه عليها وارد شد و در حالى كه گريه مى‌كرد: گفت: حسن 7 و حسين 7 از خانه بيرون رفته‌اند و نمى‌دانيم كجا هستند؟

نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد    جلد : 2  صفحه : 369
   ««صفحه‌اول    «صفحه‌قبلی
   جلد :
صفحه‌بعدی»    صفحه‌آخر»»   
   ««اول    «قبلی
   جلد :
بعدی»    آخر»»   
فرمت PDF شناسنامه فهرست