نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 368
سلامى چون ديوانگان كردم.
او دستور نشستن داد، ولى
از ترسم ننشستم، نگاهى به اطراف كردم، ناگاه «عمرو بن عبيد» را نزد او ديدم، و
دوباره سلام دادم و بعد نشستم.
چون دريافت كه من
مىترسم، گفت: نزديك من بيا، و من نزديك رفتم و بوى حنوط به مشامش رسيد و گفت: واى
بر تو، بايد راست جريان را بگويى و گر نه به حسابت مىرسم؟
گفتم: بپرس تا راست
بگويم؟ به خدا سوگند دروغ نمىگويم؟
پرسيد: اين حنوط براى
چيست؟ و با خود چه فكر كردى، تا اين كار را انجام دادى؟
گفتم: يا امير المؤمنين
7، راستى نجات دهندهتر است و آنچه به ذهنم آمده و با خود فكر مىكردم،
تا كفن را پوشيدم و اهل و عيال را وداع نمودم و وصيّت كردم، همه را برايت گفتهام.
وقتى سخن مرا شنيد،
دريافت كه راست مىگويم، و گفت:
لا حول و لا قوّة الّا
باللَّه العلىّ العظيم.
وقتى اين جمله را شنيدم،
آرامش خود را بازيافتم و ترسم از خشم معروف او كمتر شد.
سپس گفت: اى سليمان به
من بگو چقدر حديث در فضائل امير المؤمنين 7 روايت مىكنى؟
گفتم: ده هزار حديث؟
گفت: سوگند به خدا دو
حديث در فضايل على 7 برايت مىگويم، كه اگر از همه آنچه شنيدهاى بهتر
نبود، به من بگو، و گر نه آنها را از من روايت كن؟
گفتم: يا امير درست است.
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 368