نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 317
اين بيمارى مشغول بودند ديدم معاذ در حال احتضار است و جز من
كسى بر بالين وى نيست و مىگويد: واى بر من واى بر من! پرسيدم: چرا؟ گفت: براى
اينكه ديگران را در مقابل وصىّ پيامبر 6 يارى نمودم.
پرسيدم: دروغ مىگويى؟
گفت: اى پسر «غنم» هم اكنون پيامبر 6 و على 7 را مىبينم كه مرا به آتش بشارت مىدهند، و مىگويند: مگر شما نبوديد كه
گفتيد: پس از پيامبر 6 خلافت را از على 7
مىرباييم؟ پرسيدم: در كجا گفت: در «حجة الوداع»؟
پس هنگام رحلت پيامبر
6 به دوستانم گفتم: من موافقت انصار را برايتان كسب
مىكنم و شما موافقت قريش را؟ و سپس «بشر بن سعد» و «اسيد بن حصين» بر اين مسأله
با من بيعت كردند؟
دوباره گفتم: چرا حرفهاى
بيهوده مىگويى؟
ولى او صورت بر زمين
گذاشت و همچنان ناله و زارى كرد، تا از دنيا رفت.
سپس ابن غنم گفت: خبر
«قيس بن هلال» را جز براى دخترم كه همسر معاذ بود و يك نفر ديگر، نگفتم و از آنچه
از معاذ ديدم و شنيدم، به خدا پناه بردم.
راوى گفت: مدتى گذشت، تا
اينكه به حجّ رفتم و با كسى ملاقات كردم كه در آخرين لحظه در كنار «ابى عبيده» و
«سالم» بوده است، و او نقل كرد كه اين دو نفر، مشابه همين جملات را در آخرين لحظه
مىگفتهاند.
سليم بن قيس مىگويد:
خبر ابن غنم را براى «محمد بن ابى بكر» تعريف كردم، او گفت اين مسائل را كتمان كن،
زيرا مشابه آن را از پدرم هنگام مرگ شنيدم، ولى عايشه گفت: پدرم بيهوده سخن
مىگويد.
محمد گفت: در زمان خلافت
عثمان روزى عبد اللَّه عمر را ديدم، و آنچه از پدرم شنيده بودم، برايش نقل كردم؟
او نيز گفت: مسائل را كتمان كن، زيرا
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 317