نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 276
فرار اصحاب كهف از كاخ دقيانوس
در اين موقع شش جوان به
پايش افتادند و بر آن بوسه زدند و به او گفتند: به وسيله تو هدايت و از گمراهى
نجات يافتيم، حالا چه كنيم؟
تمليخا باغى داشت و آن
را به سه هزار درهم فروخت و بر اسبها سوار شدند و از شهر بيرون رفتند، پس از اينكه
سه ميل راه پيمودند، تمليخا گفت:
برادران، پادشاه آخرت
آمده و پادشاه دنيا رفته، و فرمانش گذشته (از زير يوغ حكومت او نجات پيدا
كردهايم) از اسبها پايين بياييد و پياده راه برويد، شايد خدا فرجى بر ايمان
برساند؟ سپس از اسبها پياده شدند و هفت فرسنگ طى كردند و پاهايشان مجروح شد.
در راه چوپانى را ديدند
و از او آب و شيرى خواستند؟ چوپان گفت: هر چه بخواهيد دارم، اما گويا شما از
بزرگان و شاهان هستيد؟ گمان مىكنم از دقيانوس گريختهايد؟ گفتند: اى چوپان دروغ
بر ما روا نيست، و راستى ما را از تو نجات مىدهد؟ گفت: بلى، سپس داستان و سرگذشت
خود را برايش تعريف كردند، و چوپان دست و پايشان را بوسيد و گفت: اى گروه، آنچه در
دل شما افتاده، در دل من نيز افتاده، اما مهلتى بدهيد، تا گوسفندها را به صاحبشان
برگردانم و نزد شما بيايم؟ و سپس در آنجا ايستادند تا چوپان گوسفندان را به
صاحبانشان برگرداند و در بازگشت، سگش به دنبال او آمد.
يهودى در اينجا نام و
رنگ سگ را پرسيد: و امام پاسخ داد و فرمود: رنگش ابلق متمايل به سياه و نامش قطمير
بود.
به امر خدا سگ به زبان
آمد
چون چشم جوانها به سگ
افتاد، به يك ديگر گفتند: مىترسيم اين سگ با پارس كردن ما را مفتضح نمايد، و سپس
با سنگ به جانش افتادند، كه برگردد.
وقتى سگ ديد به او حمله
مىكنند تا طردش نمايند، پوزهاش را حركت داد، و
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 276