نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 128
معجزه ديگر از زبان ابى حمزه ثمالى
ابى حمزه گويد: به مسجد
اعظم كوفه وارد شدم، پير مردى را با موهاى سپيد ديدم كه بر يكى از ستونهاى مسجد،
تكيه كرده و گريه مىكند و اشكهايش بر گونهها مىريزد و من او را نمىشناختم.
از او پرسيدم: اى پير
مرد چرا گريه مىكنى؟ گفت: يك صد و چند سال از عمر من گذشته، ولى هنوز نه عدالتى
ديدهام و نه علمى، جز دو ساعت از شب و دو ساعت از روز، لذا براى آن مىگريم؟ راوى
گفت: پرسيدم: آن ساعت و شب و روزى كه عدالت ديدى، كدام است؟
گفت: مزرعهاى در محدوده
شهر داشتم، كه در آن همسايهاى بنام «حارث اعور همدانى» زندگى مىكرد، اين مرد
نابينا و دوست نزديك من بود.
روزى وارد كوفه شدم، تا
مقدارى گندم را كه بر چهارپايان گذاشته بودم، بفروشم.
وقتى كه چهارپاها را راه
مىبردم، در اواخر شب ناگهان وارد بيابانها شدم، يك دفعه چهارپاها را گم كردم،
گويا زمين و آسمان آنها را بلعيدند و يا اجنّه آنها را ربودند، هر چه در اطراف
تفحّص كردم، خبرى نيافتم.
به منزل «حارث همدانى»
رفتم و جريان را برايش نقل كردم، شايد تدبيرى، بينديشد، حارث مرا به خدمت امير
المؤمنين 7 برد و داستان را برايش تعريف كرد.
امام 7 به
حارث فرمود: به منزل برود و اضافه نمود كه من تضمين مىكنم، اموال يهودى را پيدا
كنم.
يهودى گويد: امام 7 دست مرا گرفت و به موضعى كه چهارپاها را گم كرده بودم برد.
امام 7
لحظهاى به اطراف نگاه كرد و زير لب چيزهايى را زمزمه نمود،
نام کتاب : إرشاد القلوب ت سلگی نویسنده : دیلمی، حسن بن محمد جلد : 2 صفحه : 128