9 بدان صفت دل و جان از حبيب پر شده است
كه از حبيب ندارم نظر به حال حبيب
چه احتياج بود ديده را به حُسن برون
چو در درون متجلّى شود جمال حبيب
ز مشرق دلت اى مغربى چه كرد طلوع
هزار بدر برفت از نظر هلال حبيب [1]
و از جمله اين اشعار را
: دلى نداشتم آنهم كه بود يار ببرد
كدام دل كه نه آن يار غمگسار ببرد
به نيم غمزه روان چو من هزار ربود
به يك كرشمه دل همچو من هزار ببرد
هزار نقش بر انگيخت آن نگار ظريف
كه تا به نقش دل از دستم آن نگار ببرد
به يادگار دلى داشتم ز حضرت دوست
ندانم از چه سبب دوست يادگار ببرد
دلم كه آينه روى اوست داشت غبار
صفاى چهره او از دلم غبار ببرد
چو در ميانه درآمد خرد كنار گرفت
چو در كنار در آمد دل از كنار ببرد
اگرچه در دل مسكين من قرار گرفت
وليكن از دل مسكين من قرار ببرد
______________________________ [1] «ديوان شمس مغربى» ص 12 و