(71)
درويش 370 ضعيفحال را در خشكى تنگسال مپرس كه 371 چونى الا بشرط آنكه مرهم ريشش بنهى و 372 معلومى پيشش.
373 كسى كه بينى بارش بگل درافتاده
بدل بر او 374 شفقت كن ولى مرو بسرش
كنون كه رفتى و پرسيديش كه 375 چون افتاد
ميان ببند و چو مردان بگير دمب خرش
(72)
دو چيز محال عقل است: 376 خوردن، بيش از رزق مقسوم و مردن، پيش از وقت معلوم.
377 قضا دگر نشود گر هزار ناله و آه
بكفر يا بشكايت برآيد از دهنى
378 فرشتهاى كه وكيل است بر خزاين باد
چه غم خورد كه 379 بميرد چراغ پيرزنى
(73)
اى 380 طالب روزى، بنشين كه بخورى و اى 381 مطلوب اجل، مرو كه 382 جان نبرى.
383 جهد رزق ار كنى وگر نكنى
برساند خداى عز و جل
ور روى در دهان شير و پلنگ
نخورندت مگر بروز اجل
(74)
384 به نانهاده دست نرسد و 385 نهاده هركجا كه هست برسد.