وقتى منصور در بغداد ساختمان سازى كرد، با جدّيت در جستجوى
علويان بود[1] و هر كس از
آنها را مىيافت داخل ستونهاى مجوّف و تو خالى قرار مىداد و با گچ و آجر
مىپوشاند. روزى به سيّد نوجوان و خوش سيمائى كه از سادات حسنىّ بود و موهاى مشكى
داشت، دست يافت. او را به بنّا تحويل داده، دستور داد داخل ستون قرار دهد و روى او
را با گچ و آجر بپوشاند و يكى از معتمدين خود را مأمور كرد تا بر اين كار نظارت
داشته باشد. بنّاء نيز آن جوان را در درون ستون قرار داد ولى دلش به حال او سوخت و
رخنه و سوراخى در ستون باقى گذارد تا هوا داخل و خارج شود و به نوجوان گفت: ناراحت
نباش و صبر كن، من تو را امشب نجات خواهم داد، چون شب تاريك شد، بناء در تاريكى شب
آن سيّد نوجوان را از داخل ستون بيرون آورد و گفت: مواظب باش، جان من و كارگرانم
را به خطر نيندازى، خود را مخفى كن. من، در اين
[1]- بايد توجّه داشت كه منصور خود نيز سيّد و از
اولاد هاشم بن عبد مناف و از خويشان علويّان است.