آنها را داخل آن چاه انداخت، آنگاه درب اطاق ديگر را باز كرد،
در آنجا نيز بيست نفر از سادات زندانى و در بند بودند، غلام گفت أمير المؤمنين تو
را مأمور قتل اينها كرده است! آنگاه درب را باز كرد و آنها را يكى يكى بيرون آورد
و من گردن زدم، و او هم اجساد را داخل چاه انداخت، تا بالأخره بيست نفر تمام شد،
سپس درب اطاق سوم را باز كرد، در آنجا نيز همانند دو اطاق ديگر بيست نفر از سادات
با گيسوان بلند در بند و غلّ و زنجير بودند، غلام مجدّدا گفت:
أمير المؤمنين تو را
مأمور قتل اينها كرده است! و يكى يكى آنها را بيرون آورد و من سر از بدنشان جدا
كردم و او جنازهها را در چاه انداخت.
نوزده نفر بدين منوال
كشته شدند و تنها پيرمردى با موهاى بلند باقى مانده بود كه رو به من كرد و گفت:
خداوند تو را نابود كند اى پليد! روز قيامت كه به حضور جدّ ما حضرت رسول 6 برسى، براى كشتن شصت نفر از سادات و اولاد آن حضرت چه عذرى
دارى؟ در اين موقع دستم به رعشه افتاد و اندامم شروع به لرزيدن كرد، آن غلام نگاه
غضب آلودى به من كرد و بر من نهيب زد! پيش رفتم و آن پيرمرد را نيز كشتم و غلام
جسدش را داخل چاه انداخت.