قبلى نزد من آمد و گفت: أمير تو را فرا خوانده است. به حضور
أمير رفتم، با همان حالت سرش را سوى من بلند كرد و گفت: تا چه حدّ از أمير
المؤمنين اطاعت مىكنى؟ گفتم:
با جان و مال و زن و
فرزند و دين، هارون لبخندى زد و گفت: اين شمشير را بگير و آنچه را كه اين خادم به
تو دستور مىدهد، اجرا كن.
خادم شمشير را برداشت و
به دست من داد و مرا به خانهاى برد، درب خانه قفل بود، قفل را گشود، در وسط خانه
چاهى قرار داشت و نيز سه اطاق كه دربهاى آنها قفل بود، درب يكى از اطاقها را باز
كرد.
بيست نفر، پير و جوان كه
همه در بند بودند و گيسوانشان بلند شده بود، در آنجا بودند، غلام مرا گفت أمير
المؤمنين تو را مأمور قتل اينها كرده است.
حميد ادامه داد: و تمام
آنها از سادات بودند، آن غلام، آنها را يكى يكى بيرون مىآورد و من گردن مىزدم تا
بيست نفر تمام شد، سپس غلام اجساد و سرهاى